شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس در ادامه نوشته های قبلی ام در (a2sts.blogfa.com) تمرین فکر کردن و نوشتن هست.امید هست که بتوانم در این زمینه به کمک مخاطبان عزیز موفق باشم.
با تشکر
سامان تقوی سوق

نامه تاریخی چارلی چاپلین به دخترش

سامان تقوی سوق | شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۲:۱۰ ق.ظ
البته لازم است به عرض برسانم که این نامه لزوما مال چارلی به دخترش نیست، چرا که در خبری نه چندان موسق چنین گفته شده که این نامه مال یکی از روزنامه نگاران ایرانیست که طی فرآیندی با عنوان نامه چارلی چاپلین در دنیا بخش شده است.

این نامه را چارلی چاپلین چندین سال پیش وقتی دخترش ژرالدین تازه میخواست وارد عالم هنر شود برایش نوشت که در شمار زیباترین و شور انگیزترین نامه های دنیا قرار دارد.

دخترم ژرالدین:

اینجا شب است،یک شب نوئل.د ر قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.تصویر تو آنجا روی میز هست.تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست.اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگربر روی آن صحنه پر شکوه "شانلیزه" میرقصی.شنیده ام نقش تو در نمایش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر خان تاتار شده است.شاهزاده خانم باش و برقص.ستاره باش و بدرخش.اما اگر قهقهه تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هوشیاری داد، در گوشه ای بنشین،نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار.من پدر تو هستم، ژرالدین من چارلی چاپلین هستم. وقتی بچه بودی شب های دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم...

من در رویای دخترم خفته ام.رویا می دیدم ژرالدین...

رویای فردای تو، رویای امروز تو،دختری می دیدم به روی صحنه، فرشته ای میدیدم به روی آسمان،که میرقصید و میشنیدم تماشاگران را که می گفتند:دختره را میبینی ؟ این دختر همان دلقک پیره، اسمش یادته؟چارلی.آره من چارلی هستم من دلقک پیری بیش نیستم.امروز نوبت تو است. برقص،من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم، و تو در جامه حریر شاهزادگان میرقصی.این رقص ها، و بیشتر از آن ،صدای کف زدن ها ی تماشاگران،گاه تو را به آسمانها خواهد برد.برو،آنجا برو اما گاهی نیز بر روی زمین بیا،و زندگی مردمان را تماشا کن.زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را،که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی میلرزد.من یکی از اینان بودم ژرالدین ...

تو مرا نمی شناسی ژرالدین.د رآن شبهای دور بس قصه ها با تو گفتم،اما قصه خود را هرگز نگفتم.این داستانی شنیدنی است:داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند ومی رقصید و صدقه جمع میکرد.این داستان من است، من طعم گرسنگی را چشیده ام ...و از اینها بیشتر، من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور د ر دلش موج میزند، اما سکه رهگذر خود خواهی آن را می شکند،احسا س کرده ام.

ژرالدین دنیایی که تو زندگی میکنی تنها رقص و موسیقی نیست،نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تاتر بیرون میایی،آن تحسین کنندگان ثروتمند را فراموش کن،اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل میرساند بپرس.گاه به گاه،با اتوبوس، با مترو شهر را بگرد.دخترم هنر پیش از آنکه دو بال دور پرواز به آدم بدهد،اغلب دو پای او را نیز میشکند.و وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن،و با اولین تاکسی خود را به حومه پاریس برسان.من آنجا را خوب میشناسم، از قرن ها پیش آنجا گهواره بهاری کولیان بوده است.در آنجا  رقاصه هایی مثل خودت را خواهی یافت ...

اعتراف کن دخترم،همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد.همیشه کسی هست که بهتر از تو میزند...

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هرلحظه بخاطر بند بازانی که بر روی ریسمانی بس نازک راه میروند،نگران بوده ام ،اما این حقیقت را با تو میگویم دخترم:مردمان بر روی زمین استوار،بیشتر از بند بازان بر روی ریسمان نا استوارند،سقوط میکنند...

دخترم:برهنگی، بیماری عصر ماست،و من پیرمردم و شاید که حرفهای خنده دار میزنم.اما به گمان من، تن عریان تو باید باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست داری.بد نیست اگر اندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد.مال دوران پوشیدگی.نترس،این ده سال تو را پیرتر نخواهد کرد....

       

 

  • سامان تقوی سوق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">