شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس در ادامه نوشته های قبلی ام در (a2sts.blogfa.com) تمرین فکر کردن و نوشتن هست.امید هست که بتوانم در این زمینه به کمک مخاطبان عزیز موفق باشم.
با تشکر
سامان تقوی سوق

نامه ای به یک دوست

سامان تقوی سوق | يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۱:۳۳ ق.ظ

نامه ای به یک دوست


خدا را داد من بستان از او شحنه ی(شحنه = قاضی) مجلس

که می با دیگران خوردست و با من سرگران دارد

باید قصه ای تازه آغاز کنم و نشان دهم که هنوز میتوانم عشق بورزم و باز هم برایت مینویسم از لحظه ضیافت من و دل که در آن جای تو خالی بود و باز هم برایت مینویسم از عطش دیدار تو ,از لمس غربت که واژه به واژه آن را بغض کردم.

صده ها, هزاره هاست که نشسته بر سکوی انتظار یخ بسته ام,سنگ شده ام بدل به تندیسی سیمانی شده ام .مدتهاست که زمان گم کرده بر قلب خالی این تندیس سیمانی چشم امید دوخته ام و تو را که نمیدانم کیستی و فقط میدانم مثل هیچکس نیستی ,انتظار میکشم.

بر هر ضریحی,بر هر شاخساری,بر هر قفلی,بر هر سبزه و گلی,بر هر باغ و گلستانی,بر هر خاطره و خاطره ای و بر تمامی لحظه های فرصت رو به پایانم آمدنت را دخیل بسته ام.

زندگی برای من بسیار با ارزش شده است وبسیار خوشحالم که عاشقم.زندگی وعشق من یکی است.درپیام ات گفته بودی که درمقابل من دیوار« نه!هرگز!هرگز!»قد علم کرده است.در جواب می گویم:«رفیق!من اکنون به ان دیوار مثل یک قالب یخ نگاه می کنم وان را به سینه ام می فشارم تا از گرمای  وجود تو در قلبم اب شود»

ای کودک طلایی من،مروارید من،سنگ قیمتی من،تاج سر من،همه چیز من، غسل تعمید من،تراژدی من،شهرت پس از مرگ من،اه! تو خود برتر من هستی،شایستگی من،امید من،بخشایش گناهان من وتقدس اینده ی من هستی.اه دختر عزیز اسمان، فرشته ی محافظ من،فرشته درگاه پاکی من،چقدرتو را دوست دارم.

آیا من گفتم که می توان انسان ها را در گروه هایی طبقه بندی کرد؟ خب اگر من هم گفته باشم بگذار آن را اصلاح کنم. این گفته در مورد همه انسان ها صدق نمی کند. تو را از خاطر برده بودم، نه تو را از خاطر نبرده بودم چرا که تو خود خاطر من هستی تو را انسان نمی شناختم، تو را با زیبای عالم یعنی خود فرشته ی تو یکی می دانستم. برای تو نمی توانم جایگاهی در این طبقه بندی پیدا کنم. تو را نمی توانم درک کنم. ممکن است لاف بزنم که از هر ده نفر، در شرایط خاص می توانم واکنش نه نفر را پیش بینی کنم یا اینکه از هر ده نفر از روی گفتارها و رفتارها تپش قلب نه نفر را تشخیص دهم. اما به دهمین نفر که می رسم ناامید می شوم. فهم واکنش و احساس او فراتر از توان من است. تو آن نفر دهم هستی.

می پرسی چرا وقتی به شوق می آیی به تو لبخند می زنم؟ این لبخند قابل چشم پوشی است... نه؟ بیشتر از سر حسادت لبخند می زنم. من بیست و دو سال  امیالم را سرکوب کرده ام. یاد گرفته ام به شوق نیایم و این درسی است که به سختی فراموش می شود. دارم این درس را فراموش می کنم اما این کار به کندی صورت می گیرد. خیلی که خوشبین باشم فکر نمی کنم تا دم مرگ تمام یا قسمت اعظم آن را به فراموشی بسپارم.

اکنون که در حال آموختن درس جدیدی هستم، می توانم به خاطر چیزهای کوچک به وجد بیایم اما به خاطر آنچه از من است و چیزهای پنهانی که فقط و فقط مال من است نمی توانم به شوق بیایم، می توانم؟ آیا می توانم منظورم را به طور قابل فهم بیان کنم؟ آیا صدای مرا می شونی؟ گمان نمی کنم. بعضی آدم ها خودنما هستند. من سرآمد آنها هستم.

نمی دانم کاش می توانستم زودتر بفهمم، کاش زودتر متوجه بهانه های فانتزی تو می شدم و می فهمیدم داری محترمانه به من گفتمان می کنی که برم به دنیایی که تمام پل های برگشت را به آن خراب کردم و جز اینکه باید تو دستم را بگیری تا از این ویرانه ها رد بشوم.

 

فیلمی دیده بودم یک صحنه فیلم وقتی پسره متوجه میشه فردا روز ازدواج عشقش هست دیوانه وار وقتی با مادرش درد و دل می کند می گوید "مادر اون داره ازدواج می کنه و از دست من هیچ کاری بر نمی یاد و دارم دیوانه میشم" و حالا من نیز اگر شرایط چنین پیش برود کوه بیستون را هم سوراخ کنم فایده ای ندارد.

جهان پیر است و بی بنیاد، از این فرهاد کش فریاد!

البته جایی خوانده بودم آدم های بزرگ همیشه مثبت اندیش هستند و از هر شرایطی به نفع خویش استفاده می کنند، مثلا وقتی دردی چنین عظما بر آنها وارد می شود به خود می گویند "من چه کسی ام و می توانم با تحمل این درد خود را قویتر کنم برای مبارزه بیشتر برای به هدف رسیدن" نمی دانم فقط می دانم که چاره ای جز بیچاره کرده قسمت ندارم، باید زندگی را بیچاره کنم.

در آن سوی پل پیوند تویی با خنجری در مشت

در این سو مانده پا در گل من اما خنجری در پشت

تو ای با دشمن من دوست صداقت را سپر کردی

چه آسان گم شدی در خود چه درد آور سفر کردی

غم دور از تو پوسیدن مرا در خویشتن می سوخت

چنین زخمی که من خوردم نه از بیگانه ، از خویش است

هراسم نیست از مردن ، ولی مرگ تو در پیش است

شب رفتن تو را دیدم ، ولی انگار در کابوس

فقط تصویری از تو بود،تو را نشناختم افسوس

کسی هرگز به فکر ما نبود و نیست ای هم درد

برای مرگ این قصه کسی گریه نخواهد کرد

  • سامان تقوی سوق

نظرات  (۱)

سلام خوب بود به من هم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">