شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس در ادامه نوشته های قبلی ام در (a2sts.blogfa.com) تمرین فکر کردن و نوشتن هست.امید هست که بتوانم در این زمینه به کمک مخاطبان عزیز موفق باشم.
با تشکر
سامان تقوی سوق

خانه استبدادی من

سامان تقوی سوق | پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۸۹، ۰۱:۱۱ ق.ظ

خانه ما پرجمعیت هست اما شما هرگز از سکون و سکوت حاکم بر آن نمی توانید شلوغ بودنش را تشخیص دهید. ما 12 نفر هستیم که هشت  نفرمان دقلو هستیم اختلاف سنی ما به جز با برادر بزرگمان (علیرضا) زیاد نیست. علیرضا 8 سال از من که فرزند دوم خانواده هستم بزرگتر است.

پدرم،آخرین باری که او را دیدم را به یاد نمی آورم، علیرضا می گفت که او رفته به سفر روزی بر می گردد. علیرضا همیشه تصویر مقدسی از پدر برایمان می ساخت و بسیار بر این موضوع تاکید می کرد که پدر همیشه مرا را بعنوان یک مدیر مدبر نمونه قبول داشته  و از او خواسته که در غیاب او بر بچه ها مدیریت کند.

مادرم که هرگز چیزی جزء اشک از او ندیدم آنقدر اشک می ریخت که چشمانش هم کم سو شده، او لال هست و فلج اما کر نیست. علیرضا می گوید که وقتی ما بچه بودیم مادر تصادف کرده و به این روز افتاده وقتی که علیرضا بر سرکار می رود علیرضا مادر را در اتاقی حبس کرده و می گوید این نسخه دکتر هست که برای مادر پیچیده است و معتقد است که ما توانایی پرستاری از او را نداریم و هر چه از او می پرسیدم که چرا کلید را با خود می بری هر بار به نوعی از جواب سرباز می زند.

سیستم خانه ما، گفته بودم که خانه ما شلوغ هست به همین خاطر برادرم گفته که باید یک نفر به عنوان مدیر امور خانه انتخاب شود و به همین خاطر ما هر ساله انتخابات داریم آنهم به صورت کاملا رسمی برادرم به تنهایی انتخابات را برگزار می کند و خودش هم رای ها را می بیند و ما هیچ دسترسی به رای ها نداریم و سرانجام فرد منتخب (منتصب) را به ما معرفی می کند. علیرضا معتقد است که خانه ی ما آزادترین خانه ای است که می تواند وجود داشته باشد ، ولی این فقط باور اوست.

من امسال پشت کنکوری هستم و باید خود را برای کنکور آماده کنم به همین خاطر هر روز صبح زودتر از همه بیدار می شوم.

یه روز وقتی بیدار شدم و می خواستم درس بخوانم متوجه شدم که علیرضا در اتاق مادر را نبسته و به سمت بیرون رفت. برایم جالب بود که وقتی علیرضا خانه نیست مادر را ببینم و با او تنها باشم اما می ترسیدم که به سمت اتاق مادر بروم در همین گیر و دار رفتن یا نرفتن بودم که به ناگاه صدایی از اتاق مادر آمد صدا ، صدای کوبیدن به در بود شاید او هم متوجه شده بود که امروز علیرضا در اتاق را نبسته است ترسم ریخت دویدم به سمت اتاق مادر، در را باز کردم مادر از روی تخت افتاده بود و خود را به هر زحمتی بود به در رساند، با ایما و اشاره از من قلم و کاغذ می خواست، همین که از من این در خواست را کرد به یاد این جمله علیرضا افتادم که می گفت هر گونه جوهری باید از مادر به دور باشد چرا که ماده شیمیایی آن باعث نابینایی کامل او می شود می ترسیدم اما مادر گریه می کرد و از من قلم می خواست من هم بیخیال همه چیز شدم و قلم و کاغذ را به مادر رساندم. مادر با چشمی گریان می نوشت و من نظاره می شدم بر اشکانش که همچون مروارید بر کاغذ ریخته می شده و گریه می کردم.

مادر نوشته را به من داد. اول نوشته بود که مرا به شرایط عادی برگردان و تند از اتاق من برو بیرون من هم سراسیمه اینکار را کردم و در ادامه نوشته شده بود "که پدرت مرده است" مادر نوشت که وقتی ما بچه بودیم پدر در یک تصادف جان خود را از دسته داده و مادر از ثروت زیاد پدر برایم نوشت و گفت که چقدر زمین و خانه برایمان گذاشته است و برادرشان همه را به تصرف خود در آورده است و همچنین نوشته شده بود که بعد از مرگ پدر وقتی که من به رفتارهای برادرتان معترض شدم من را به این روز درآورد. در آخر نامه هم مادر آدرسی را در انبار برایم نوشت به انبار رفتم عکس هایی را دیدم. بعد از خواندن نامه فقط گریه کردم، عکس ها هم عکس های تصادف و جنازه پدر در سردخانه پزشک قانونی بود و چون قبلا عکس های پدر را در آلبوم دیده بودم توانستم او را بشناسم.

نابود شده بودم، مات و مبهوت، آن برادر مهربان ما این بود باورش سخت بود ولی واقعی بود او برادرمان بود ولی هرگز برایمان برادری نکرد او برادر پول بود و قدرت علیرضا ویرانگر آینده ی ما بود.

من هجده ساله بودم ولی به هر نحوی که بود خودم را جمع و جور کردم، زودی از ترس علیرضا عکس ها و نوشته مادر را پاره کردم. باید به همه بچه ها می گفتم که علیرضا کی هست نتوانستم طاقت بیاورم بچه ها که از خواب بیدار شدند با آنها موضوع را در میان گذاشتم ولی آنها هرگز در ذهنشان گنجانده نمی شد که علیرضا چقدر خودخواه و مستبد است و آنها مرا نیز نکوهش می کردند که مواظب حرف هایم باشم. به آنها حق می دادم چرا که نه عکس دیده بودند و نه نوشته ی مادر را، در همین موقع  ناگهان علیرضا سراسیمه از در آمده بود، رنگم عوض شد تند حالت درس خواندن به خود گرفته بودم. علیرضا آمده بود خانه در اتاق مادر را بست و بدون اینکه حرفی بزند بر سر کار برگشت.

الان سالها از این موضوع می گذرد خواهر و برادرانم متوجه جریان استبدادی خانه شدند مادرم مدتی است که می خندد هر چند می داند برای برگشتن به حالت نرمال  کمی دیر شده ولی می بیند که داریم با هم متحد می شویم که حق مان را از علیرضا بگیریم و او را بر سر جایش بنشانیم.

  • سامان تقوی سوق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">