تقدیم به...
من نمی دانم چه بنویسم، اما خوب می دانم نوایم و همچنین رهایم چیست، میدانم که باید بنویسم، میدانم که هیچ جزء قلم زدن در مدح او آرامم نخواهد کرد، شاید که باز باید بنویسم و بنویسم و بنویسم. به قول حامد!، منی که تا به حال قلم جزء به نقد نزدم و مداحی را به اهل خود سپردم و سکان خطیر نقادی در دست گرفتم و اما اینجا به ناچار ناخدای این کشتی میبایست قلم به لطافت و آرامش بسراید و اینبار باز می گویم:
وای که چه زیبا مرحمی بر من می گذارد نگاهت اما حیف... حیف که:
چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی چون که به بخت ما رسد این همه ناز میکنی
آنچه می تواند پرواضح باشد این است که در فضای عشق های اساطیری اصلی ترین دلیل اینکه نه فرهاد و نه مجنون و نه ... به معشوق نرسیده اند و در تاریخ داستانشان به عنوان عشق نافرجام ثبت شده، این است که ناخاسته عاشقان آن کرده اند که نباید... و اما این ظلمیست که آنان سزاوارش نبودند و اما چناچه می شد شیرین نیز عشق را تجربه میکرد و حقیقتش را می یافت، شاید این ناسزا نمیشد..
ای که نیازمودهای صورت حال بیدلان عشق حقیقیست اگر حمل مجاز میکنی
و اما در این میان نباید کوته فکری از تنگ نظران چشم پوشید، تنگ نظرانی که هیچ جزء جلو بینی خود را نمیبینند و البته همین برایشان بس که کوردلند، آنان که جزء هیچ، هیچ نمی دانند از این واژه و اصالتش...
ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو در نظر سبکتکین عیب ایاز میکنی
آنچه نه دین میشناسد و نه ایمان، آنچه در این میان هم دین است و هم ایمان، آنچه عرفان را در اوج کفر در خود جای داده و آنجا که؛
پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم قبله اهل دل منم سهو نماز میکنی
آن هنگام، که امیدم آمیخته می شد با لبخندهای شیرینت، ناز و عشوه های مست کننده ات، این هنگام، که امیدم به تنهایی چنان جولان می دهم که می خواهم دولتت را بگشایم. هر چند که یاد آن روزها هنوز قوت قلبم هست که می خواندم؛
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز میکنی
به او گفته بودم،
گفتم اگر لبت گزم میخورم و شکر مزم
در حالیکه؛
گفتی خوری اگر پزم قصه دراز میکنی
و اما امروز چنان شد کار ما که هیچ صدایم را نمی شنوی و هر چه تلاش میکنم که در اوج ویرانی خودم، خودمان را آباد کنم اما دریغ از کمک تو، که خوب می دانی تنها به لبخندی برایت جهانی زیر و رو خواهد شد و اما تو گرچه این را می دانی باز در را نیمه باز میکنی و ...
سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم سفره اگر نمینهی در به چه باز میکنی
تو در آخر گفتی که نباید عجله کنم و صبر کنم و در حالیکه
صبرم از دست خیالم آسوده نیست...
- ۹۰/۰۷/۰۸