شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس در ادامه نوشته های قبلی ام در (a2sts.blogfa.com) تمرین فکر کردن و نوشتن هست.امید هست که بتوانم در این زمینه به کمک مخاطبان عزیز موفق باشم.
با تشکر
سامان تقوی سوق

نامه ای به یک دوست(2)

سامان تقوی سوق | پنجشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۰، ۰۳:۰۷ ق.ظ
یاد داری "نامه ای به یک دوست" اول را کی نوشتم؟ بلی درست همان زمانی که تو به بدترین شکل در حالی که در آن سوی پل پیوند که تو با خنجری در مشت و در این سو اما من با خنجری در پشت رفتنت را ناظر می بودم و تو بی آنکه نگاهی به پشت سرت بیاندازی مرا رها کردی و من اما آن بار به هر زحمتی بود خودم را به شفا خانه ای رساندم و دوباره برای با تو بودن به فزونی توان پرداختم و پس از زمانی  که آن خنجرت را دستت گرفتم و اینبار منتظر بودم که جای خنجر گل بگیری. تو گل نگرفتی بدست اوایل هر روز که میگذشت و تصویر اینکه بعد از آن خنجر که به پشتم زدی لاجرم دیه ی آن خنجر می بایست این می بود که با من می ماندی و تا مداوای جای خنجر تو با من باشی و بعد از آن من به جبران خیزم، آن روزها تصویر اینکه همیشه با من می مانی تصلی تمام وجودم شده بود تو خوب با من بودی اما دیری نپایید که دستان پشت پرده ی دیگری دوباره سعی کردند به هر بهانه ای خنجر دستت بدهند و من اما هر بار با هشداری که شیرینم خنجر مال دست من و تو نیست و آنچه می بایست باشد شاخه ای گل است که گویند مرحمی بر جان خسته ی ما میشود و این بازی ادامه داشت  و داشت تا آن روز که وقتی خواستم خنجر را از دستت بگیرم و اینبار لبه ی برنده خنجر را گرفتم که دستم را برید و من دیگر نتوانستم از دستت خنجر را بگیرم تا به امروز.

امروز صبح که داشتم یادداشتت را میخواندم تو باز خنجر را زدی و رفتی. پل پیوند را طی کردیو اینبار هر چند سعی کردی خنجر را به قلبم بزنی ولی چون به قول خودم خنجر مال دست ظریف تو نبود و مهربانی چون تو بلد نیست به راحتی خنجر بزند، خنجر به پهلوم خرد و اینبار از این می نالم که چرا من هیچ نتوانستم طوری که تو میخواهی حرف دلم را بزنم و هر بار به طریقی آنقدر بد سعی بر این کار میکردم و اما آنچه در من هویدا میکرد درد ناشی از سایدن سمباده هایی بود که بر زخم پشتم سایده شد و همین مزید بر آن شد که من خسته باز بد برایت ترانه بخوانم.

اما اینبار چون از جهاتی شرایط باز همانند بار قبلیست بعضی از جملات نسخه ی اول را دوباره می آورم. که باز بدانی من دوباره خودم را به شفا خانه می رسانم و اما تو اینبار  کمی آرامتر برو که اینبار زودتر برسم به تو...

جهان پیر است و بی بنیاد، از این فرهاد کش فریاد!

باید قصه ای تازه آغاز کنم و نشان دهم که هنوز میتوانم عشق بورزم و باز هم برایت مینویسم از لحظه ضیافت من و دل که در آن جای تو خالی بود و باز هم برایت مینویسم از عطش دیدار تو ,از لمس غربت که واژه به واژه آن را بغض کردم.

صده ها, هزاره هاست که نشسته بر سکوی انتظار یخ بسته ام,سنگ شده ام بدل به تندیسی سیمانی شده ام .مدتهاست که زمان گم کرده بر قلب خالی این تندیس سیمانی چشم امید دوخته ام و تو را که نمیدانم کیستی و فقط میدانم مثل هیچکس نیستی ,انتظار میکشم.

بر هر ضریحی,بر هر شاخساری,بر هر قفلی,بر هر سبزه و گلی,بر هر باغ و گلستانی,بر هر خاطره و خاطره ای و بر تمامی لحظه های فرصت رو به پایانم آمدنت را دخیل بسته ام.

ای کودک طلایی من،مروارید من،سنگ قیمتی من،تاج سر من،همه چیز من، غسل تعمید من،تراژدی من،شهرت پس از مرگ من،اه! تو خود برتر من هستی،شایستگی من،امید من،بخشایش گناهان من وتقدس اینده ی من هستی.اه دختر عزیز اسمان، فرشته ی محافظ من،کروبی (=فرشته درگاه پاکی)  من،چقدرتو را دوست دارم.

می پرسی چرا وقتی به شوق می آیی به تو لبخند می زنم؟ این لبخند قابل چشم پوشی است... نه؟ بیشتر از سر حسادت لبخند می زنم. من بیست و سه سال  امیالم را سرکوب کرده ام. یاد گرفته ام به شوق نیایم و این درسی است که به سختی فراموش می شود. دارم این درس را فراموش می کنم اما این کار به کندی صورت می گیرد. خیلی که خوشبین باشم فکر نمی کنم تا دم مرگ تمام یا قسمت اعظم آن را به فراموشی بسپارم.

اکنون که در حال آموختن درس جدیدی هستم، می توانم به خاطر چیزهای کوچک به وجد بیایم اما به خاطر آنچه از من است و چیزهای پنهانی که فقط و فقط مال من است نمی توانم به شوق بیایم، می توانم؟ آیا می توانم منظورم را به طور قابل فهم بیان کنم؟ آیا صدای مرا می شونی؟ گمان نمی کنم. بعضی آدم ها خودنما هستند. من سرآمد آنها هستم.

البته جایی خوانده بودم آدم های بزرگ همیشه مثبت اندیش هستند و از هر شرایطی به نفع خویش استفاده می کنند، مثلا وقتی دردی چنین خطیر بر آنها وارد می شود به خود می گویند "من چه کسی ام، من می توانم با تحمل این درد خود را قویتر کنم برای مبارزه بیشتر برای به هدف رسیدن" نمی دانم فقط می دانم که چاره ای جز بیچاره کرده قسمت ندارم، باید زندگی را بیچاره کنم.

  خوب به رنگ نوشته ها کن...!

روزی باز تورا خواهم دید. وآن روز ره به سفرعشق خواهیم سپرد، همانگونه که تو آن روز میخاهی

همانگونه که من امروز میخواهم. به کویر, که میعادگاه حقیقی عشق است .وآنجا, غروب را خواهیم نگریست

 "سلامی عاشقانه" 

امروز نمایشی خونین از جدایی عاشق از معشوق.   لحظه دل بریدن ورفتن

لحظه قربانی خورشید درمذبح عشق  آن لحظه قدم خواهیم زد,  درپهنه غروب پرازبغض خورشید!

و یقین آن لحظه میدانیم

آن روز، روز من و تو  می باشد

روز شکستن پرهیز...

شاید آن روز اگر آن روز، چه زیباست آن روز و دلتنگی های امروز به یاد آن روز شیرین می ماند.

  • سامان تقوی سوق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">