شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس در ادامه نوشته های قبلی ام در (a2sts.blogfa.com) تمرین فکر کردن و نوشتن هست.امید هست که بتوانم در این زمینه به کمک مخاطبان عزیز موفق باشم.
با تشکر
سامان تقوی سوق

[عنوان ندارد] (پست ثابت)

سامان تقوی سوق | چهارشنبه, ۷ دی ۱۳۹۰، ۰۳:۲۱ ب.ظ

با تشکر از همه ی دوستانی که اینجانب را قابل دانسته و پیگیر شب نویس هستند، می بایست به عرض برسانم که

متأسفانه بعد از اول مهر یا به علت عدم فراغت ذهنی و یا به علت دم دست نبودن اینترنت امکان بروزرسانی مرتب را نبوده ولی از بهمن ماه سعی می شود که قصور خود را جبران نمایم.

با تشکر

مدیریت شب نویس

  • سامان تقوی سوق

گفت ای دیوانه لیلایت منم

سامان تقوی سوق | شنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۰، ۱۰:۰۷ ق.ظ

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی

در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

  • سامان تقوی سوق

مقدمه بر «دفن شهید گمنام در دانشگاه یاسوج»

سامان تقوی سوق | شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۰، ۰۹:۵۷ ب.ظ
مقدمه بر «دفن شهید گمنام در دانشگاه یاسوج»
چندی پیش پوستری در دانشگاه -یاسوج- برای دعوت به دیدن تئاتر با عنوان «به کجا می رویم» زده بودند. ابتدا با دیدن واژه تئاتر، آن هم در دانشگاه یاسوج! کمی موجبات شگفتی را فراهم می آورد ولی در ادامه با دیدن جمله ی «کاری از بسیج دانشجویی» از شگفتی اولیه کاسته شد!!!
محتوای تئاتر:
وقتی به دیدن تئاتر رفتم در ابتدا برادر شهیدی بالای تابوت برادر شهیدش در حال درد دل بود، فردی لات مانند از ته سالن داد زد « کی بهشون گفته برن؟ اصلا مگه ما مجبورشون کردیم برن؟  ما با شهید مشکلی نداریم، ولی چرا باید در دانشگاه دفنشون کنند؟ مگه ما دانشجو نیستیم؟ ما عقل نداریم؟ شما اینو آوردید اینجا که فردا هر کی هر اعتراضی کرد بگن در حضور شهدا...» در همین حین گریه برادر اوج می گیرید و خطاب به برادرش میگوید: « ببخش این همه بی حرمتی رو، اینا تو رو نمی شناسن...»
در ادامه با پخش کلیپی از مادر شهیدی را که دنبال فرزند شهیدش میگردد این نمایش! به پایان می رسد.
در ادامه متوجه شدیم این تئاتر مقدمه بود بر اعلان خبر دفن شهیدی گمنام در دانشگاه یاسوج و قرار بر این شد که دوازده آذر 90 شهیدی را در دانشگاه دف کنند.
در اینجا قصد بر عنوان کردن چرایی این عمل نداریم که البته مسئله بر کیفیت کار رسانه ای می باشد، مسأله ای که در مطلب «چرا بی بی سی بد است؟» به آن اشاره شده است. در تأیید این عملکرد همین بس که با وجود دم دست بودن رسانه های داخلی و دشواری دسترسی به رسانه های خارجی چقدر گرایش به سمت رسانه ها و سایت های خارجی زیاد می باشد. در نمونه ای قابل ذکر ایرانیان عضو فیس بوک می باشد. این سایت با وجود ف   ی   ل  ت  ر بودن در ایران به  نقل از  وبلاگ نیوز 17 میلیون ایرانی (تفریبا 25 دصد کل جمعیت) در فیسبوک  عضو هستند.
«مهدی جعفری، رئیس فناوری و اطلاعات سازمان بسیج دانش‌آموزی و فرهنگیان کشور در همایش نهضت روشنگری که با حضور مربیان پرورشی، دبیران بینش اسلامی و مربیان آمادگی دفاعی شهرستان آمل برگزار شد، مدعی شد ۱۷میلیون ایرانی در شبکه اجتماعی “فیس بوک” فعالیت می‌کنند.» وبلاگ نیوز-12/7/1390
یکی از کلیدی ترین دلایل که در نوشته های قبلی نیز به آن اشاره شد را چنین می توان تشریح کرد که:
معمولا در رسانه های خارجی چون بی بی سی وقتی می خواهند فردی را موافق عملکرد جمهوری اسلامی نشان دهند و در مقابلش فردی منتقدی با چنان ظرافتی این کار را می کنند که گاه حتی به اشتباه می افتید که واقعا بی بی سی بیطرف است و یا طرفدار جمهوری اسلامی و البته آنجا که باید، نیش خود را می زند و اما در رسانه های ما وقتی می خواهند چهره ی منتقد را نشان داهند، اینقدر زمخت دست به این کار می زنیم که جهت گیری در آن نمایش داد می زند، مثلا در تئاتر مذکور، چه کسی منتقد بود؟ یک نفر با پوشش خاصی که لحن سخن گفتنش حتی در میان لات های چاراه نشین هم خجالت آور می باشد! خارج از این که مشخصا این تئاتر به دنبال تحریک احساسات حضار در سالن سعی بر این داشت که حرف خود را به مخاطب بفهماند اما غافل از این بوده که ناپایدارتر از احساسات عاطفی در امور عقلی فقط خود احساسات می باشد و این روش فقط برای کسب نتیجه به صورت آنی می تواند مؤثر باشد و در ادامه اگر همان فرد مخاطب در جایی چند دلیل چه به ظاهر منطقی و چه در واقع منطقی تر یافت نسبت به رسانه ی مذکور کامل زده می شود و دیگر اعتبار آن رسانه تا حدود بسیاری مخدوش می شود.
مثلا در جواب به این تئاتر می توان چنین گفت؛ با دفن شید در دانشگاه در حقیقت شهادت را دفن کردیم، چرا که مشخصا در ظاهر این امریست سیاسی، (منظور از از سیاسی ، آنچه به سیاسی کاری معروف می باشد هست) دفن شهید برای استفاده ی ابزاری از اسم شهید و شهادت می باشد و هیچ هم از این نکوهیده تر نمی باشد.

  • سامان تقوی سوق

پیرم و گاهی دلم یادجوانی می کند_ از شهریار

سامان تقوی سوق | دوشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۰، ۰۲:۱۹ ب.ظ

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‎کند     بلبل شوقم هوای نغمه‎خوانی می‎کند

همتم تا می‎رود ساز غزل گیرد به دست     طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‎کند

بلبلی در سینه می‎نالد هنوزم کاین چمن     با خزان هم آشتی و گل‎فشانی می‎کند

ما به داغ عشقبازی‎ها نشستیم و هنوز     چشم پروین همچنان چشمک‎پرانی می‎کند

نای ما خاموش ولی این زهره‎ی شیطان هنوز     با همان شور و نوا دارد شبانی می‎کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان     با همین نخوت که دارد آسمانی می‎کند

سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز    

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‎کند     بلبل شوقم هوای نغمه‎خوانی می‎کند

همتم تا می‎رود ساز غزل گیرد به دست     طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‎کند

بلبلی در سینه می‎نالد هنوزم کاین چمن     با خزان هم آشتی و گل‎فشانی می‎کند

ما به داغ عشقبازی‎ها نشستیم و هنوز     چشم پروین همچنان چشمک‎پرانی می‎کند

نای ما خاموش ولی این زهره‎ی شیطان هنوز     با همان شور و نوا دارد شبانی می‎کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان     با همین نخوت که دارد آسمانی می‎کند

سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز     در درونم زنده است و زندگانی می‎کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من     خاطرم با خاطرات خود تبانی می‎کند

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی     چون بهاران می‎رسد با من خزانی می‎کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند     آنچه گردون می‎کند با ما نهانی می‎کند

می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان     دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید     ور نه قاضی در قضا نامهربانی می‎کند.

 

 در درونم زنده است و زندگانی می‎کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من     خاطرم با خاطرات خود تبانی می‎کند

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی     چون بهاران می‎رسد با من خزانی می‎کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند     آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند

می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان     دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید     ور نه قاضی در قضا نامهربانی می‎کند.

 

  • سامان تقوی سوق

یک روز آفتابی دانشگاه یاسوج!

سامان تقوی سوق | چهارشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۰، ۱۲:۳۲ ب.ظ

بعد از مدتها تصمیم گرفتم مثل یک مرد!!  فردا قبل از کلاس دو تا چهار به حرف بگیرمش و از او برای بار  168ام خواستگاری کنم! بعد از اصلاح سر و صورت و یک دوش 3 ساعته که سعی بر اسباب کشی اجباری هم زیستان یک سال اخیر نمودم و البته به لطف سنگ پاهای متعدد قزوین! تا حدود زیادی در این زمینه  موفق بودم!

صبح ساعت 9:48 از خواب بلند شدم و بعد از لباس پوشیدن، درِ لپ تاپم رو بستم، همان لپ تاپی که بعد از سالها که فقط در رؤیایم بود و امروز بلاخره موفق به خریدش شده بودم. لپ تاپ رو گذاشتم در کیف بهنام! همان کیفی که در موردش حرف و حدیث فراوان بود و بهنام در مدحش (و شایدم نقدش!) گفته بود گرچه اسمِ "کیف لپ تاپ" را یدک می کشد ولی هیچ رنگ لپ تاپ به خود ندیده است!

از آنجایی که در سالهای قبل اتوبوس دانشگاه در "چهار راه معاد" ایستگاه داشت، ما هم همان حوالی خانه گرفتیم، اما در ادامه متوجه خواب هولناک یکی (و شایدم تعدادی) از مسئولین در ساعت سه و بیست و هشت دقیقه ی شب بیست و سه شهریور سال یک هزار و سیصد و نود هجری شمسی شدیم که تعبیرش این شده بود که امسال می بایست سرویس ایاب و ذهاب همان حوالی دانشگاه بچرخد! خلاصه اینکه این مورد به همراه موارد سالهای پیشین برای ما تجربه ای شد که، قبل از اینکه اقدام به هر کاری کنیم می بایست از یک ماه قبل تصادفی کنیم تا به کما برویم و با استفاده از این ابزار چناچه فرد مؤمنی باشیم بتوانیم به خواب مسئولین رفته و خواب تک تک شان را به مدت یک ماه به بحث و بررسی بنهیم.

ساعت 10:08 به چهارراه معاد رسیدم و 3 دقیقه بعد سوار تاکسی شدم و بعد از  3 دقیقه به مقصد اول (میدان جانبازان) رسیدم و باز بعد چهار دقیقه سوار تاکسی شدم و در نهایت ساعت 10:21 به میدان استانداری رسیدم، 12-10 نفر منتظر بودند و من اضافه شدم. در همین حال که منتظر اومدن اتوبوس بودم، چند نفر اضافه شدن، و بعد از چند دقیقه متوجه شدم از هر سوی این شهر، "اندک، اندک جمع مستان میرسند..." هر لحظه که می گذشت نا امیدتر می شدم و ناامیدتر، و هر 5 دقیقه که یک اتوبوس دانشگاه آزاد از کنارمان رد می شد به این نتیجه می رسیدم که امروز دانشگاه تعطیل نیست و هنوز باید منتظر اتوبوس بمانم و ناامید نشوم. اما آنچه در این بین نگاه مرا به خود جلب کرد، نگاه کثیف بعضی از عابران  و سواران غیردانشگاهی به خانم های دانشجوی منتظر می بود که آنان را معذب کرده بود. در همین افکار بودم که نگاهی به موجودی جیبم انداختم که توانایی گرفتن یک تاکسی را دارم یا نه و به ناگاه در اوج ناباوری به سان رخش دیدم که می آید از آنجا که هر صبح خورشید طلوع می کند، بلی اتوبوس دانشگاه خودمان هست. دانشگاه خودمان؟؟!! نمی دانم شایدم دانشگاهِ خودشان! در حالی که بعد از n سال موفق به اخذ تخصص در جاگیری، به نحوی که وقتی اتوبوس میایستد دقیقا جلوی درب ورودی قرار گیرم، شدم ولی اینبار به میزان 7.8 سانتی متر در محاسباتم خطا داشتم و این خطا باعث شد که برای سوار شدن بر این رخش رخشان! دچار مشکل پیچیده تر از تحلیل بتن شدم و اما این مشکل هرگز باعث نشد که از تلاش باز ایستم که البته موجباتِ تلاش هر چه بیشترم را فراهم آورد، تا اینکه بلاخره ساعت 11:12 جوری سوار بر اتوبوس شدم که با هر باز و بسته شدن درب یا پایم لای در گیر میکرد و یا برخوردهای فجیعی با کناره های روغنی درب به سر و صورتم باعث برگشت همنوعانِ همزیستانِ سابق شده بود. هر بار با التماس از راننده می خواستم که دیگر روی ایستگاه نایستد چرا که حتی جای سوزن انداختن هم نیست، نمی دانم راننده می خواست مرا اذیت کند یا هر چه، میگفت ما وظیفه داریم در هر شرایطی روی ایستگاه بیایستیم و درب را باز کنیم، که در یکی از این گیرو بندها، وقتی درب باز شد و مثلا خوشحال بودم که اینبار درب به من نخورده است، به ناگاه متوجه شدم که اینبار نه خودم بلکه کیف حاویِ لپ تاپم بین در و نرده ی اتوبوس گیر کرده و دیگر هیچ نفهمیدم، اینبار مسأله ی جان نبود که عزیزتر از جانم بود،لپ تاپم... و اینجا مصداق عینیه "من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود" را دیدم، اشک در چشمانم جاری شده بود و نای ناله کردن نداشتم! آنچه بعد از سالها حضور در این دانشگاه آموخته ام این بود که کم ارزشتر از جان انسان ها فقط مسأله رفاه دانشجویان هست و بس! و همین هنگام وقتی درب بسته شد فوری کیفم را به سمت سینه ام بردم به شدت در سینه ام فشارش دادم و قول دادم که دیگر اجازه ی هیچ دست درازی به این ساحت عزیز! را ندهم. و اما در این راستا در ایستگاه های باقی مانده وقتی راننده می خواست درب را باز کند، چنان با دو دست درب را فشار می دادم که ذره ای هم تکان نمی خورد. ساعت 11:32 اتوبوس به ایستگاه فنی رسید که من به شکرانه ی اینکه من و لپ تاپم تقریبا زنده رسیدیم، داد زدم "سلامتی مسئولین زحمت کش به خصوص ریاست محترم دانشگاه سه صلوات بلند بفرستین" همه همراه با هم از این درخواست استقبال کردند و به هر زحمتی بود از اتوبوس پیاده شدم.

طبق برنامه می بایست قبل از ملاقات سرنوشت ساز، به سلف بروم و نهار بخورم که در همین حین متوجه شدم این قسمت از برنامه ام مشترک با برنامه ی تمام همسفرانم می بوده، و چنان هجومی به سمت سلف برده شد که در کل تاریخ به مثابه اش فقط حمله ی مغولان را یاد دارم.

در راه پله های سلف هر پله را که طی می کردم دوست داشتم به شکرانه اش همانجا سجده کنم و گذشت و اما گاه ناامید میشدم و می گفتم بیخیال غذا بشوم و بروم بیرون و برای حفظ بقاء دست به دامن بوفه ی دانشگاه، (اما ما که بوفه نداریم!) و شایدم مغازه ی آقای ترابی شوم ولی در همین حال به یاد قیمت جدید غذا افتادم و می گفتم چطور باید بیخیالِ غذای 480 تومانی رو که پارسال 175 تومان می خریدیم (یعنی تورم 274 درصدی در این مورد) بشوم! بعد از مدتی چند گفتند اتوماسیون غذا خراب شده و ما 15 دقیقه منتظر ماندیم و بعد از چند لحظه گفتند کبابمان (فهمیدم که جوجه کباب داریم) تمام شده و اینجا هم 20 دقیقه منتظر ماندیم تا که یک نفر را دیدیم که با تعدادی چند از سیخ های حاوی کباب وارد شده است که همه از خوشحالی کف و سوت زدند و بلاخره نوبت به ما رسید و گاه متوجه چشم های عصبی برخی از کارکنان محترم سلف می شدم و مرا از اینکه بگویم کمی بیشتر برایم غذا بریزد منصرف میکرد و وقتی جلوتر رفتم یکی از دوستان آمد و گفت "سامان جان! میهمان نمی خواهی؟" به هر زحمتی که بود نگذاشتم متوجه رنگ پریدگی ام شود و کمی جلوتر وقتی خواستم دو قاشق و دو نان بردارم که به ناگاه فریادی برآمد که حاوی پیام "ایست!" بود و انگار حق من فقط یک قاشق و یک نان هست و وقتی از او خواهش کردم که میهمان دارم با خشم مرا متوجه این ساخت که نمی شود بیشتر از یک نان... خلاصه با توکل به خداوند رفتیم و روی میز نشستیم که به ناگاه وقتی چنگال رادر گوشت زدم  احساس کردم صدای "قد قد!" مرغی به گوش میرسد، ظاهرا اگر پنج دقیقه دیگر منتظر می ماندم می توانستم تخم مرغی با خود ببرم و جای نهار استفاده کنم. به همراه دوستم مشغول غذا خوردن شدیم که بعد از چند لقمه متوجه شدم بدجوری توکلم به خدا جواب داده است، چرا که ما هرگز نتوانستیم تا آخر غذا  را بخوریم و زود از غذا دست کشیدیم!

***

ساعت نزدیک یک و نیم توانستم که بیابمش و خوشبختانه تنها بود، وقتی جلو رفتم و مشغول حرف زدن با او شدم، بینی اش را گرفت و وقتی آنچه را از قبل تمرین کردم به او گفتم، با صدایی که منشأش بینی اش بود گفت "حالا فرض میکنم که از این دماغ پهن شده ات بگذریم و سیاهی سمت راست صورتت را هم نادیده بگیریم و لب و لوچه ی آویزانت را همچنین نبینیم! بوی روغن سوخته ات را هم گذشتم، خودت فکر می کنی با این سن و سالی که داری، مادربزرگ من هم حاضر هست با تو ازدواج کند؟" خندیدمو گفتم که؛ "من فقط دو سال از تو بزرگترم!" خنده ای کرد رفت...

من هم رفتم... به آیینه ای رسیدم، من در آن روز (و شایدم روزها) سالها پیرتر شده بودم، آن دختر با آژانس دانشگاه آمده بود و آن مرد (رقیبم) با اسب...

  • سامان تقوی سوق

گزیده ای از شعر سکوت شاملو

سامان تقوی سوق | دوشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۰، ۰۱:۱۰ ب.ظ

... از بخت یاری ماست شاید ،

 

که آنچه می خواهیم ، یا به دست نمی آید

 

یا از دست می گریزد .

 می خواهم آب شوم در گستره افق

 

آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود.........

 

می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم .

 

حس می کنم و می دانم دست می سایم و می ترسم باور می کنم و امیدوارم

 

که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.

 

می خواهم آب شوم در گستره افق

 

آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز می شود .

 

چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دستی یاری دهنده کلامی مهر آمیز

 

نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری ؟

 

چند بار دامت را تهی یافتی؟

 

از پای منشین آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستریم ...

...

  • سامان تقوی سوق

چرا "بی بی سی" بد است؟!

سامان تقوی سوق | سه شنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۰، ۱۱:۱۹ ق.ظ

به قلم

سامان تقوی سوق

آنچه در ابتدای مطلب "استقلال آزادی جمهوری اسلامی" به آن اشاره کردیم، معرفی دوست و دشمنِ، کثیف و پاک بوده است. در آن مطلب گفته شد به نوعی می توان آمریکا را دشمن پاک! و انگلیس را دشمن کثیف شمرد. نشان به این که انگلیس هنوز در ایران سفارت خود را دارد ولی آمریکا از این بابت شانسی ندارد.

از جهتی دیگر با مشاهده ی این کشورها ، می توان جنس سیاست های خود را در قبال ایران از عملکرد تلوزیون های این کشورها تا حدودی یافت. در مورد آمریکا که مشخصا تلوزیون های حرفه ای اش (یا حرفه ای ترش) نسخه ی فارسی ندارد و فقط تلوزیون ""صدای آمریکا"" را به صورت فارسی ارائه می دهد ناچارا می بایست ""صدای آمریکا"" را نماینده ی تلوزیون های آمریکا و ""بی بی سی"" را نماینده ی انگلیس بدانیم.

قبل از آن مثالی را که در جایی به آن برخورد نموده ام و با این موضوع نیز تناسب  دارد را می آورم و در ادامه سعی بر دقیقتر شدن و نتیجه گیری جامع از برداشت ها می کنیم.

شما برای مقابله با دشمن خود را به لوازم کامل جنگی مثل زره، شمشیر، کلاه خود و ... تجهیز می کنید. در میدان حاضر می شوید، دشمن نیز همانند شما با تجهیز کامل وارد میدان میشود، دشمن شمشیر میزند، شما با زره دفاع می کنید، شما شمشیر میزنید، دشمن دفاع می کند، بعد از مدتی هر دو خسته می شوید، حوصله ی مخاطب را هم با این یکنواختی سر خواهید برد و از دو طرف زده می شود، چرا که حتی بد از مدتی از آن هیجان اولیه هم خالی می شود.

 اما:

شما برای مقابله با دشمن خود را به لوازم جنگی مثل زره، شمشیر، کلاه خود و... تجهیز می کنید، در میدان حاضر می شوید، اما اینبار دشمن خیلی ساده و بدون هیچ وسیله جنگی با کت و شلوار! از شما خیلی متمدنانه و شاید هم متمدن نمایانه میخواهد که لوازم را کنار بگذارید و بیایید با هم حرف بزنیم! شما دو راه دارید؛ یا می روید با شمشیر تان او را از وسط دو نیمه می کنید یا به هر ترتیبی او را که در ظاهر بی سلاح آمده از بین می برید یا اینکه لوازم جنگی را به دور انداخته و مثل طرف مقابل برای حرف زدن آماده می شوید. چناچه بخواهید گزینه ی اول را پیش بگیرید، بسیار راحت افکار عمومی را به ضرر خود هدایت کردید، حتی مشخص نیست که با این حمله خود بتوانید این دشمن را بکشید! به هر حال دشمن زیرک یا باید به تمام نکات توجه کند و یا می بایست آنقدر شما را بشناسد که تصمیمی را که می گیرید به صورت قطعی پیش بینی کند و در این شرایط حتما اگر ذره ای به تصمیم شما شک کند برای دفاع از خویش هم چاره ای می اندیشد. به این ترتیب و با این تفاسیر قطعا این گزینه که به دشمن با لوازم جنگی حمله کنیم، رد شده هست. چناچه به گزینه ی دوم روی بیاورید که اگر از هوشتان نهایت استفاده را کنید امکان پیروزی در رسیدن به نتیجه مطلوب برای شما بیشتر از گزینه ی اول می باشد.

با توجه به توضیحاتی که در این مثال آورده شد مشخصا نگارنده در تقسیم بندی خود به چنین اعتقاد و باوری می رسد که در در مثال بالا "صدا و سیمای جمهوری اسلامی"، خودِ شما هستید که برای مبارزه با دشمن حتی قبل از اینکه دشمن را ببیند خود را تجهیز می کند. "تلوزیون آمریکا" دشمن اولی هست که مثل شما با لوازم جنگی به پیکارتان آمده و طبیعتا ""بی بی سی"" هم آن دشمنی هست که با کت و شلوار به مصاف شما آمده است.

"صدا و سیما جمهوری اسلامی" و "صدای آمریکا" تا حدودی بسیار زیادی کاملا شبیه به هم برخورد می کنند، به این نحو که اغلب در صدا و سیما شاهدیم که طوری جلوه گر غرب می شود که انگار همیشه آنان در حال رفتن رو به سقوط و بدبختی هستند و ما همیشه در حل پیشرفت روز افزون و ترقی های پی در پی هستیم! در حالی که در نقطه ی مقابل "صدای آمریکا" نیز هر مسئله ای را به نحوی پر و بال می دهد که در ایران همواره با سوء مدیریت به سمت زوال و فلاکت می رود! و این می شود که این مبارزه به همان سمت یکنواختی و زننده گی می رود و مخاطب را از خود می رانند.

اما در نقطه ی دیگر "بی بی سی"، همانی که خیلی به ظاهر و شاید هم در واقع! ساده  در مقابل شما آمده و شما را به بحث و گفتگو دعوت می کند و به همان خاطری که در قبل گفتیم شما ناچارید که به این دعوت ایشان پاسخ دهید. شما به بحث می نشینید و در این میان لا به لای حرف زدن خاری در بدن شما فرو می کند از شما خداحافظی می کنید و تا فردا که بازم شما را به همین نحو در لابهلای حرف زدن خاری در بدن شما فرو می کند و این عمل به همین نحو تکرار می شود که بعد از مدتی جای خارها به یکباره نمود پیدا می کند، بدین سبب هم ذهن مخاطب را به سمت خود می کشاند.

تلوزیون "بی بی سی" بیشتر با حفظ ظاهر در واقع به سوق دادن مخاطب به سمت آنچه می خواهد می پردازد، مثلا می بینیم وقتی که "بی بی سی" تو تحلیلگر مخالف و موافق خود می آورد طوری که اختلاف زیادی بین این دو تحلیلگر از نظر سطح سواد و سخنوری نیست ولی به قدر نامحسوسی تحلیلگر همسو با خود در بحث قویتر و بهتر حرف میزند و اینجا همان جاییست که خار را در تن طرف خود می زند و بهمین ترتیب مخاطب را هم بسمت دلخواه هدایت می کند. حتی این موضوع گاها در برنامه ی نوبت شما نیز به چشم می خورد. از این روست که کمتر پیش می آید "بی بی سی" از افراد تندرو در مباحث خود استفاده کند، شاید تعداد دفعاتی که "بی بی سی" از اکبر گنجی، نوری زاد و مانند اینان استفاده که به تعداد انگشتان یک دست هم نرسد و حتی در برنامه ی "به عبارت دیگر" وقتی از نوری زاد دعوت کردند و برنامه ای را با ایشان پر کردند، حتی به نحو بسیار خاصی ایشان را به چالش کشیدند و صراحتا حرفهای ایشان را بی اساس خواندند! که با این کار هم در ذهن مخاطب بی طرفی خود را جلوه نمود و هم اینکه شاید به نوعی بین خود و برخی از منتقدان (یا بدخواهانِ) جمهوری اسلامی مرزبندی انجام داده که تحلیل های خود را به علت همسویی با هر فرد دیگر یکی ندانند.

البته آوردن مخالف خود در تلوزیون در "صدای آمریکا" و تلوزیون ایران نیز وجود دارد، اما تفاوت اساسی در اینجاست که آن اختلافی را که در "بی بی سی" با ظرافت بسیار و به قدر نامحسوس یا نه چندان محسوس بین موافق و مخالف خود می بوده در این تلوزیون ها چنان زیاد می باشد که هرگز نمی تواند آن هیجان و زیبایی را در خود جلوه دهد، مثلا در صدا و سیما طرف منتقد حکومت را یک فرد که معلوم نیست از کجا عصبی شده و حالا چند انتقاد بسیار سطحی می کند و مثلا با این کار سعی بر این می شود که انتقادها را سطحی جلوه دهند. تفاوت دیگر که در بالا تلویحا به آن اشاره شد استفاده از افراد تندرو در این تلوزیون ها می باشد، شما هفته ای چند بار شاهد حضور افرادی چون آقایان نوری زاد و محسن سازگارا می باشید که صراحتا جبهه ضد جمهوری اسلامی گرفته اند.

تمام مطالب فوق اشاره به این دارد تا زمانیکه در فیلم های تلوزیونی صدا و سیما، نام هایی چون علی، محمد، حسن، فاطمه، زهرا، رضا و کلا اسماء ائمه، هرگز در نقش های منفی مورد استفاده قرار نمی گیرند. و نام هایی چون سیا(=سیاوش)، سامان، خسرو، و مانند اینها بیشتر در معرض قرار گرفتن برای نقش منفی هستند، نمی توان به این امید داشت که به راحتی مخاطب جذب جهت گیریها و سمت و سوی مورد نظر صدا و سیما ولو کامل به حقیقت بپردازد، بشود.

  • سامان تقوی سوق

پیرامون مستند و چیستی آن...

سامان تقوی سوق | يكشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۰، ۱۰:۰۵ ب.ظ

به قلم 

سامان تقوی سوق

مستند ریشه ی لغوی در سند دارد و در لغت نامه ی دهخدا معانی چون، پناه برنده و التجاجوینده، پشت به چیزی دهنده، را دارا می باشد.  چنین مفهومی در اصطلاح امروزی و آنچه به عنوان مستند از آن یاد می شود، نیز برداشت می شود. در واقع وقتی از چیزی بعنوان مستند یاد می شود یعنی می توان به تکیه بر آن نظری و یا رای صادر کرد. بر همین تفسیر مستند می بایست دارای خصایصی باشد که بتواند در مفهوم  خود قرار گیرد. وقتی از موضوع و یا مورد خاص با عنوان سند یاد میشود طبیعتا می بایست به نحوی باشد که در صورتیکه بخواهیم با تکیه بر آن سند امری را به اثبات برسانیم، به اندازه ای باشد که اگر خلاف آن امر واقعیت می بوده، آن سند قابلیت ایجاد شدن نداشته باشد. به این معنی که مثلا شما میخواهید با توجه به اینکه اتفاق X رخ داده نتیجه بگیرید پس در نتیجه Y هم می بایست به دنبال آن رخ داده باشد، در صورتی می توانیم این را به اثبات برسانیم دلیل اتفاق افتادن Y را تابع اتفاق افتادن X بدانیم که هرگز مسیری پیدا نشود که با اتفاق افتادن X، اتفاق Y  محقق نشود. با این شرایط آنچه برداشت میشود این است که از آنجایی که یک مسئله یا درست است و یا نادرست، نمی بایست در اثبات هر دو مورد (درستی و غلطی مسئله) سندی ارائه شود، که اگر به ظاهر چنین شد، حتما یکی از ادله ها که به اسم سند ارائه شد برای سندیت داشتن دارای نقصان می باشد و نمی توان سندش نامید.

با این تفاسیر آنچه مشخص می شود این است که پرواضح می باشد که کسانی می تواند در ارائه سند و یا تأئید سندیت موضوعی موفق تر باشند که در هر مورد نگاهی جامع تر داشته باشند و بتوانند با احاطه ای که بر یک موضوع خاص پیدا می کنند تمام مؤلفه های مؤثر و متبوع را شناسایی کرده و به بررسی این مؤلفه ها بپردازد. این سخن به زبانی دیگر تفاوت بین افراد سطحی نگر و عمیق را بیان می کند، مثلا یک فرد سطحی نگر میگوید چون امروز هوا ابریست پس می بایست باران ببارد اما یک فرد متخصص و عمیق با مطالعه و یا به هر نحو دیگر به این نتیجه می رسد که ضمن وجود هوای ابری لزومی برای باریدن باران نمی باشد و شرایط دیگری چون دما و تراکم ابرها و ... باید برای بارندگی محیا باشند تا باران ببارد.

متأسفانه آنچه امروزه شاهد آن هستیم این است که امروزه به خصوص در حوزه ی فیلم سازی بسیار فیلم به اسم مستند بیرون می آید که اگر کمی به واکاوی آن اثر بپردازیم متوجه می شویم که بسیاری از شرایط در آن اثر در نظر نگرفته شده و عملا این آثار بیشتر نقل قول سازنده آن می باشد. در یک اثر مثل فیلم که به اسم مستند ارائه می شود چند نکته می بایست دقت شود. در حالت کلی برای تأئید سندیت یک فیلم تقریبا باید یک روندی این چنینی پیش گرفت که از آنجایی که اغلب هر مستند می خواهد حرفی خاص را نتیجه بگیرد، سازنده می خواهد به چه چیزی و نتیجه برسد.آیا مستند ساز برای حرفی که می خواهد بزند، هر گونه منفعتی را با اثبات این موضوع بدست می آورد؟ (البته این مورد نمی تواند سندیت یک موضوع را زیر سؤال ببرد اما برای بررسی عوامل روانشناختی مؤثر و مهم می باشد)آیا حتی اگر آن نتیجه ای که مقصود سازنده اثر می باشد، واقعیت نداشته باشد، امکان ساخت این اثر به همین شکل وجود دارد؟ آیا تمام امکان ها و گزاره های موثر در این مستند لحاظ شده است؟ که همانطور که اشاره شد این مسئله با شناخت تمام مؤلفه های مؤثر ممکن می باشد.

و با طی کردن چنین روندی و کنار هم قرار دادن مشخصات بدست آمده سعی بر یک جمع بندی و نتیجه گیری در مورد سندیت اثر می شود.

  • سامان تقوی سوق

نامه ای به یک دوست(2)

سامان تقوی سوق | پنجشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۰، ۰۳:۰۷ ق.ظ
یاد داری "نامه ای به یک دوست" اول را کی نوشتم؟ بلی درست همان زمانی که تو به بدترین شکل در حالی که در آن سوی پل پیوند که تو با خنجری در مشت و در این سو اما من با خنجری در پشت رفتنت را ناظر می بودم و تو بی آنکه نگاهی به پشت سرت بیاندازی مرا رها کردی و من اما آن بار به هر زحمتی بود خودم را به شفا خانه ای رساندم و دوباره برای با تو بودن به فزونی توان پرداختم و پس از زمانی  که آن خنجرت را دستت گرفتم و اینبار منتظر بودم که جای خنجر گل بگیری. تو گل نگرفتی بدست اوایل هر روز که میگذشت و تصویر اینکه بعد از آن خنجر که به پشتم زدی لاجرم دیه ی آن خنجر می بایست این می بود که با من می ماندی و تا مداوای جای خنجر تو با من باشی و بعد از آن من به جبران خیزم، آن روزها تصویر اینکه همیشه با من می مانی تصلی تمام وجودم شده بود تو خوب با من بودی اما دیری نپایید که دستان پشت پرده ی دیگری دوباره سعی کردند به هر بهانه ای خنجر دستت بدهند و من اما هر بار با هشداری که شیرینم خنجر مال دست من و تو نیست و آنچه می بایست باشد شاخه ای گل است که گویند مرحمی بر جان خسته ی ما میشود و این بازی ادامه داشت  و داشت تا آن روز که وقتی خواستم خنجر را از دستت بگیرم و اینبار لبه ی برنده خنجر را گرفتم که دستم را برید و من دیگر نتوانستم از دستت خنجر را بگیرم تا به امروز.

امروز صبح که داشتم یادداشتت را میخواندم تو باز خنجر را زدی و رفتی. پل پیوند را طی کردیو اینبار هر چند سعی کردی خنجر را به قلبم بزنی ولی چون به قول خودم خنجر مال دست ظریف تو نبود و مهربانی چون تو بلد نیست به راحتی خنجر بزند، خنجر به پهلوم خرد و اینبار از این می نالم که چرا من هیچ نتوانستم طوری که تو میخواهی حرف دلم را بزنم و هر بار به طریقی آنقدر بد سعی بر این کار میکردم و اما آنچه در من هویدا میکرد درد ناشی از سایدن سمباده هایی بود که بر زخم پشتم سایده شد و همین مزید بر آن شد که من خسته باز بد برایت ترانه بخوانم.

اما اینبار چون از جهاتی شرایط باز همانند بار قبلیست بعضی از جملات نسخه ی اول را دوباره می آورم. که باز بدانی من دوباره خودم را به شفا خانه می رسانم و اما تو اینبار  کمی آرامتر برو که اینبار زودتر برسم به تو...

جهان پیر است و بی بنیاد، از این فرهاد کش فریاد!

باید قصه ای تازه آغاز کنم و نشان دهم که هنوز میتوانم عشق بورزم و باز هم برایت مینویسم از لحظه ضیافت من و دل که در آن جای تو خالی بود و باز هم برایت مینویسم از عطش دیدار تو ,از لمس غربت که واژه به واژه آن را بغض کردم.

صده ها, هزاره هاست که نشسته بر سکوی انتظار یخ بسته ام,سنگ شده ام بدل به تندیسی سیمانی شده ام .مدتهاست که زمان گم کرده بر قلب خالی این تندیس سیمانی چشم امید دوخته ام و تو را که نمیدانم کیستی و فقط میدانم مثل هیچکس نیستی ,انتظار میکشم.

بر هر ضریحی,بر هر شاخساری,بر هر قفلی,بر هر سبزه و گلی,بر هر باغ و گلستانی,بر هر خاطره و خاطره ای و بر تمامی لحظه های فرصت رو به پایانم آمدنت را دخیل بسته ام.

ای کودک طلایی من،مروارید من،سنگ قیمتی من،تاج سر من،همه چیز من، غسل تعمید من،تراژدی من،شهرت پس از مرگ من،اه! تو خود برتر من هستی،شایستگی من،امید من،بخشایش گناهان من وتقدس اینده ی من هستی.اه دختر عزیز اسمان، فرشته ی محافظ من،کروبی (=فرشته درگاه پاکی)  من،چقدرتو را دوست دارم.

می پرسی چرا وقتی به شوق می آیی به تو لبخند می زنم؟ این لبخند قابل چشم پوشی است... نه؟ بیشتر از سر حسادت لبخند می زنم. من بیست و سه سال  امیالم را سرکوب کرده ام. یاد گرفته ام به شوق نیایم و این درسی است که به سختی فراموش می شود. دارم این درس را فراموش می کنم اما این کار به کندی صورت می گیرد. خیلی که خوشبین باشم فکر نمی کنم تا دم مرگ تمام یا قسمت اعظم آن را به فراموشی بسپارم.

اکنون که در حال آموختن درس جدیدی هستم، می توانم به خاطر چیزهای کوچک به وجد بیایم اما به خاطر آنچه از من است و چیزهای پنهانی که فقط و فقط مال من است نمی توانم به شوق بیایم، می توانم؟ آیا می توانم منظورم را به طور قابل فهم بیان کنم؟ آیا صدای مرا می شونی؟ گمان نمی کنم. بعضی آدم ها خودنما هستند. من سرآمد آنها هستم.

البته جایی خوانده بودم آدم های بزرگ همیشه مثبت اندیش هستند و از هر شرایطی به نفع خویش استفاده می کنند، مثلا وقتی دردی چنین خطیر بر آنها وارد می شود به خود می گویند "من چه کسی ام، من می توانم با تحمل این درد خود را قویتر کنم برای مبارزه بیشتر برای به هدف رسیدن" نمی دانم فقط می دانم که چاره ای جز بیچاره کرده قسمت ندارم، باید زندگی را بیچاره کنم.

  خوب به رنگ نوشته ها کن...!

روزی باز تورا خواهم دید. وآن روز ره به سفرعشق خواهیم سپرد، همانگونه که تو آن روز میخاهی

همانگونه که من امروز میخواهم. به کویر, که میعادگاه حقیقی عشق است .وآنجا, غروب را خواهیم نگریست

 "سلامی عاشقانه" 

امروز نمایشی خونین از جدایی عاشق از معشوق.   لحظه دل بریدن ورفتن

لحظه قربانی خورشید درمذبح عشق  آن لحظه قدم خواهیم زد,  درپهنه غروب پرازبغض خورشید!

و یقین آن لحظه میدانیم

آن روز، روز من و تو  می باشد

روز شکستن پرهیز...

شاید آن روز اگر آن روز، چه زیباست آن روز و دلتنگی های امروز به یاد آن روز شیرین می ماند.

  • سامان تقوی سوق

تقدیم به...

سامان تقوی سوق | جمعه, ۸ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۰۶ ق.ظ

من نمی دانم چه بنویسم، اما خوب می دانم نوایم و همچنین رهایم چیست، میدانم که باید بنویسم، میدانم که هیچ جزء قلم زدن در مدح او آرامم نخواهد کرد، شاید که باز باید بنویسم و بنویسم و بنویسم. به قول حامد!، منی که تا به حال قلم جزء به نقد نزدم و مداحی را به اهل خود سپردم و سکان خطیر نقادی در دست گرفتم و اما اینجا به ناچار ناخدای این کشتی میبایست قلم به لطافت و آرامش بسراید و اینبار باز می گویم:

وای که چه زیبا مرحمی بر من می گذارد نگاهت اما حیف... حیف که:

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی      چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

آنچه می تواند پرواضح باشد این است که در فضای عشق های اساطیری اصلی ترین دلیل اینکه نه فرهاد و نه مجنون و نه ... به معشوق نرسیده اند و در تاریخ داستانشان به عنوان عشق نافرجام ثبت شده، این است که ناخاسته عاشقان آن کرده اند که نباید... و اما این ظلمیست که آنان سزاوارش نبودند و اما چناچه می شد شیرین نیز عشق را تجربه میکرد و حقیقتش را می یافت، شاید این ناسزا نمیشد..

ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان       عشق حقیقیست اگر حمل مجاز می‌کنی

و اما در این میان نباید کوته فکری از تنگ نظران چشم پوشید، تنگ نظرانی که هیچ جزء جلو بینی خود را نمیبینند و البته همین برایشان بس که کوردلند، آنان که جزء هیچ، هیچ نمی دانند از این واژه و اصالتش...

ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو      در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی

آنچه نه دین میشناسد و نه ایمان، آنچه در این میان هم دین است و هم ایمان، آنچه عرفان را در اوج کفر در خود جای داده و آنجا که؛

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم      قبله اهل دل منم سهو نماز می‌کنی

آن هنگام، که امیدم آمیخته می شد با لبخندهای شیرینت، ناز و عشوه های مست کننده ات، این هنگام، که امیدم به تنهایی چنان جولان می دهم که می خواهم دولتت را بگشایم. هر چند که یاد آن روزها هنوز قوت قلبم هست که می خواندم؛

دی به امید گفتمش داعی دولت توام 

  گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی

به او گفته بودم،

گفتم اگر لبت گزم می‌خورم و شکر مزم

در حالیکه؛

گفتی خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی

و اما امروز چنان شد کار ما که هیچ صدایم را نمی شنوی و هر چه تلاش میکنم که در اوج ویرانی خودم، خودمان را آباد کنم اما دریغ از کمک تو، که خوب می دانی تنها به لبخندی برایت جهانی زیر و رو خواهد شد و اما تو گرچه این را می دانی باز در را نیمه باز میکنی و ...

سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم   سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی

تو در آخر گفتی که نباید عجله کنم و صبر کنم و در حالیکه

صبرم از دست خیالم آسوده نیست...

  • سامان تقوی سوق