شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس در ادامه نوشته های قبلی ام در (a2sts.blogfa.com) تمرین فکر کردن و نوشتن هست.امید هست که بتوانم در این زمینه به کمک مخاطبان عزیز موفق باشم.
با تشکر
سامان تقوی سوق

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۰ ثبت شده است

پیرم و گاهی دلم یادجوانی می کند_ از شهریار

سامان تقوی سوق | دوشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۰، ۰۲:۱۹ ب.ظ

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‎کند     بلبل شوقم هوای نغمه‎خوانی می‎کند

همتم تا می‎رود ساز غزل گیرد به دست     طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‎کند

بلبلی در سینه می‎نالد هنوزم کاین چمن     با خزان هم آشتی و گل‎فشانی می‎کند

ما به داغ عشقبازی‎ها نشستیم و هنوز     چشم پروین همچنان چشمک‎پرانی می‎کند

نای ما خاموش ولی این زهره‎ی شیطان هنوز     با همان شور و نوا دارد شبانی می‎کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان     با همین نخوت که دارد آسمانی می‎کند

سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز    

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‎کند     بلبل شوقم هوای نغمه‎خوانی می‎کند

همتم تا می‎رود ساز غزل گیرد به دست     طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‎کند

بلبلی در سینه می‎نالد هنوزم کاین چمن     با خزان هم آشتی و گل‎فشانی می‎کند

ما به داغ عشقبازی‎ها نشستیم و هنوز     چشم پروین همچنان چشمک‎پرانی می‎کند

نای ما خاموش ولی این زهره‎ی شیطان هنوز     با همان شور و نوا دارد شبانی می‎کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان     با همین نخوت که دارد آسمانی می‎کند

سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز     در درونم زنده است و زندگانی می‎کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من     خاطرم با خاطرات خود تبانی می‎کند

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی     چون بهاران می‎رسد با من خزانی می‎کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند     آنچه گردون می‎کند با ما نهانی می‎کند

می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان     دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید     ور نه قاضی در قضا نامهربانی می‎کند.

 

 در درونم زنده است و زندگانی می‎کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من     خاطرم با خاطرات خود تبانی می‎کند

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی     چون بهاران می‎رسد با من خزانی می‎کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند     آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند

می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان     دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید     ور نه قاضی در قضا نامهربانی می‎کند.

 

  • سامان تقوی سوق

یک روز آفتابی دانشگاه یاسوج!

سامان تقوی سوق | چهارشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۰، ۱۲:۳۲ ب.ظ

بعد از مدتها تصمیم گرفتم مثل یک مرد!!  فردا قبل از کلاس دو تا چهار به حرف بگیرمش و از او برای بار  168ام خواستگاری کنم! بعد از اصلاح سر و صورت و یک دوش 3 ساعته که سعی بر اسباب کشی اجباری هم زیستان یک سال اخیر نمودم و البته به لطف سنگ پاهای متعدد قزوین! تا حدود زیادی در این زمینه  موفق بودم!

صبح ساعت 9:48 از خواب بلند شدم و بعد از لباس پوشیدن، درِ لپ تاپم رو بستم، همان لپ تاپی که بعد از سالها که فقط در رؤیایم بود و امروز بلاخره موفق به خریدش شده بودم. لپ تاپ رو گذاشتم در کیف بهنام! همان کیفی که در موردش حرف و حدیث فراوان بود و بهنام در مدحش (و شایدم نقدش!) گفته بود گرچه اسمِ "کیف لپ تاپ" را یدک می کشد ولی هیچ رنگ لپ تاپ به خود ندیده است!

از آنجایی که در سالهای قبل اتوبوس دانشگاه در "چهار راه معاد" ایستگاه داشت، ما هم همان حوالی خانه گرفتیم، اما در ادامه متوجه خواب هولناک یکی (و شایدم تعدادی) از مسئولین در ساعت سه و بیست و هشت دقیقه ی شب بیست و سه شهریور سال یک هزار و سیصد و نود هجری شمسی شدیم که تعبیرش این شده بود که امسال می بایست سرویس ایاب و ذهاب همان حوالی دانشگاه بچرخد! خلاصه اینکه این مورد به همراه موارد سالهای پیشین برای ما تجربه ای شد که، قبل از اینکه اقدام به هر کاری کنیم می بایست از یک ماه قبل تصادفی کنیم تا به کما برویم و با استفاده از این ابزار چناچه فرد مؤمنی باشیم بتوانیم به خواب مسئولین رفته و خواب تک تک شان را به مدت یک ماه به بحث و بررسی بنهیم.

ساعت 10:08 به چهارراه معاد رسیدم و 3 دقیقه بعد سوار تاکسی شدم و بعد از  3 دقیقه به مقصد اول (میدان جانبازان) رسیدم و باز بعد چهار دقیقه سوار تاکسی شدم و در نهایت ساعت 10:21 به میدان استانداری رسیدم، 12-10 نفر منتظر بودند و من اضافه شدم. در همین حال که منتظر اومدن اتوبوس بودم، چند نفر اضافه شدن، و بعد از چند دقیقه متوجه شدم از هر سوی این شهر، "اندک، اندک جمع مستان میرسند..." هر لحظه که می گذشت نا امیدتر می شدم و ناامیدتر، و هر 5 دقیقه که یک اتوبوس دانشگاه آزاد از کنارمان رد می شد به این نتیجه می رسیدم که امروز دانشگاه تعطیل نیست و هنوز باید منتظر اتوبوس بمانم و ناامید نشوم. اما آنچه در این بین نگاه مرا به خود جلب کرد، نگاه کثیف بعضی از عابران  و سواران غیردانشگاهی به خانم های دانشجوی منتظر می بود که آنان را معذب کرده بود. در همین افکار بودم که نگاهی به موجودی جیبم انداختم که توانایی گرفتن یک تاکسی را دارم یا نه و به ناگاه در اوج ناباوری به سان رخش دیدم که می آید از آنجا که هر صبح خورشید طلوع می کند، بلی اتوبوس دانشگاه خودمان هست. دانشگاه خودمان؟؟!! نمی دانم شایدم دانشگاهِ خودشان! در حالی که بعد از n سال موفق به اخذ تخصص در جاگیری، به نحوی که وقتی اتوبوس میایستد دقیقا جلوی درب ورودی قرار گیرم، شدم ولی اینبار به میزان 7.8 سانتی متر در محاسباتم خطا داشتم و این خطا باعث شد که برای سوار شدن بر این رخش رخشان! دچار مشکل پیچیده تر از تحلیل بتن شدم و اما این مشکل هرگز باعث نشد که از تلاش باز ایستم که البته موجباتِ تلاش هر چه بیشترم را فراهم آورد، تا اینکه بلاخره ساعت 11:12 جوری سوار بر اتوبوس شدم که با هر باز و بسته شدن درب یا پایم لای در گیر میکرد و یا برخوردهای فجیعی با کناره های روغنی درب به سر و صورتم باعث برگشت همنوعانِ همزیستانِ سابق شده بود. هر بار با التماس از راننده می خواستم که دیگر روی ایستگاه نایستد چرا که حتی جای سوزن انداختن هم نیست، نمی دانم راننده می خواست مرا اذیت کند یا هر چه، میگفت ما وظیفه داریم در هر شرایطی روی ایستگاه بیایستیم و درب را باز کنیم، که در یکی از این گیرو بندها، وقتی درب باز شد و مثلا خوشحال بودم که اینبار درب به من نخورده است، به ناگاه متوجه شدم که اینبار نه خودم بلکه کیف حاویِ لپ تاپم بین در و نرده ی اتوبوس گیر کرده و دیگر هیچ نفهمیدم، اینبار مسأله ی جان نبود که عزیزتر از جانم بود،لپ تاپم... و اینجا مصداق عینیه "من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود" را دیدم، اشک در چشمانم جاری شده بود و نای ناله کردن نداشتم! آنچه بعد از سالها حضور در این دانشگاه آموخته ام این بود که کم ارزشتر از جان انسان ها فقط مسأله رفاه دانشجویان هست و بس! و همین هنگام وقتی درب بسته شد فوری کیفم را به سمت سینه ام بردم به شدت در سینه ام فشارش دادم و قول دادم که دیگر اجازه ی هیچ دست درازی به این ساحت عزیز! را ندهم. و اما در این راستا در ایستگاه های باقی مانده وقتی راننده می خواست درب را باز کند، چنان با دو دست درب را فشار می دادم که ذره ای هم تکان نمی خورد. ساعت 11:32 اتوبوس به ایستگاه فنی رسید که من به شکرانه ی اینکه من و لپ تاپم تقریبا زنده رسیدیم، داد زدم "سلامتی مسئولین زحمت کش به خصوص ریاست محترم دانشگاه سه صلوات بلند بفرستین" همه همراه با هم از این درخواست استقبال کردند و به هر زحمتی بود از اتوبوس پیاده شدم.

طبق برنامه می بایست قبل از ملاقات سرنوشت ساز، به سلف بروم و نهار بخورم که در همین حین متوجه شدم این قسمت از برنامه ام مشترک با برنامه ی تمام همسفرانم می بوده، و چنان هجومی به سمت سلف برده شد که در کل تاریخ به مثابه اش فقط حمله ی مغولان را یاد دارم.

در راه پله های سلف هر پله را که طی می کردم دوست داشتم به شکرانه اش همانجا سجده کنم و گذشت و اما گاه ناامید میشدم و می گفتم بیخیال غذا بشوم و بروم بیرون و برای حفظ بقاء دست به دامن بوفه ی دانشگاه، (اما ما که بوفه نداریم!) و شایدم مغازه ی آقای ترابی شوم ولی در همین حال به یاد قیمت جدید غذا افتادم و می گفتم چطور باید بیخیالِ غذای 480 تومانی رو که پارسال 175 تومان می خریدیم (یعنی تورم 274 درصدی در این مورد) بشوم! بعد از مدتی چند گفتند اتوماسیون غذا خراب شده و ما 15 دقیقه منتظر ماندیم و بعد از چند لحظه گفتند کبابمان (فهمیدم که جوجه کباب داریم) تمام شده و اینجا هم 20 دقیقه منتظر ماندیم تا که یک نفر را دیدیم که با تعدادی چند از سیخ های حاوی کباب وارد شده است که همه از خوشحالی کف و سوت زدند و بلاخره نوبت به ما رسید و گاه متوجه چشم های عصبی برخی از کارکنان محترم سلف می شدم و مرا از اینکه بگویم کمی بیشتر برایم غذا بریزد منصرف میکرد و وقتی جلوتر رفتم یکی از دوستان آمد و گفت "سامان جان! میهمان نمی خواهی؟" به هر زحمتی که بود نگذاشتم متوجه رنگ پریدگی ام شود و کمی جلوتر وقتی خواستم دو قاشق و دو نان بردارم که به ناگاه فریادی برآمد که حاوی پیام "ایست!" بود و انگار حق من فقط یک قاشق و یک نان هست و وقتی از او خواهش کردم که میهمان دارم با خشم مرا متوجه این ساخت که نمی شود بیشتر از یک نان... خلاصه با توکل به خداوند رفتیم و روی میز نشستیم که به ناگاه وقتی چنگال رادر گوشت زدم  احساس کردم صدای "قد قد!" مرغی به گوش میرسد، ظاهرا اگر پنج دقیقه دیگر منتظر می ماندم می توانستم تخم مرغی با خود ببرم و جای نهار استفاده کنم. به همراه دوستم مشغول غذا خوردن شدیم که بعد از چند لقمه متوجه شدم بدجوری توکلم به خدا جواب داده است، چرا که ما هرگز نتوانستیم تا آخر غذا  را بخوریم و زود از غذا دست کشیدیم!

***

ساعت نزدیک یک و نیم توانستم که بیابمش و خوشبختانه تنها بود، وقتی جلو رفتم و مشغول حرف زدن با او شدم، بینی اش را گرفت و وقتی آنچه را از قبل تمرین کردم به او گفتم، با صدایی که منشأش بینی اش بود گفت "حالا فرض میکنم که از این دماغ پهن شده ات بگذریم و سیاهی سمت راست صورتت را هم نادیده بگیریم و لب و لوچه ی آویزانت را همچنین نبینیم! بوی روغن سوخته ات را هم گذشتم، خودت فکر می کنی با این سن و سالی که داری، مادربزرگ من هم حاضر هست با تو ازدواج کند؟" خندیدمو گفتم که؛ "من فقط دو سال از تو بزرگترم!" خنده ای کرد رفت...

من هم رفتم... به آیینه ای رسیدم، من در آن روز (و شایدم روزها) سالها پیرتر شده بودم، آن دختر با آژانس دانشگاه آمده بود و آن مرد (رقیبم) با اسب...

  • سامان تقوی سوق

گزیده ای از شعر سکوت شاملو

سامان تقوی سوق | دوشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۰، ۰۱:۱۰ ب.ظ

... از بخت یاری ماست شاید ،

 

که آنچه می خواهیم ، یا به دست نمی آید

 

یا از دست می گریزد .

 می خواهم آب شوم در گستره افق

 

آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود.........

 

می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم .

 

حس می کنم و می دانم دست می سایم و می ترسم باور می کنم و امیدوارم

 

که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.

 

می خواهم آب شوم در گستره افق

 

آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز می شود .

 

چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دستی یاری دهنده کلامی مهر آمیز

 

نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری ؟

 

چند بار دامت را تهی یافتی؟

 

از پای منشین آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستریم ...

...

  • سامان تقوی سوق