شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس در ادامه نوشته های قبلی ام در (a2sts.blogfa.com) تمرین فکر کردن و نوشتن هست.امید هست که بتوانم در این زمینه به کمک مخاطبان عزیز موفق باشم.
با تشکر
سامان تقوی سوق

عیاری در کلانتری 11!

سامان تقوی سوق | يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۵۳ ب.ظ

صاف، طبق معمول کمی زودتر از معمول ساعت نرسیده به 8 از خواب بیدار می‌شوم. مراسم‌های اولیه بعد از خواب وقتی برادرم لباس پوشیده، دست بر کمر، سر و چشمانش حالت خشم و طلبکار بودن و کلید به دست، منتظر خروج من از درب خانه برای بستن در بود، باعجله و بدون توجه به اینکه کفش‌های مشکی من، به‌اشتباه! واکسی به رنگ خاک خورده‌اند، سرم را پایین انداختم و اندازه یک پاگرد پایین رفتم و منتظر پایین آمدن برادرم ماندم. ازآنجایی‌که طبق برنامه امروز می‌بایست به کلانتری می‌رفتم برخلاف معمول حداکثر 127 متر و اندی باهم (برادرم) هم‌سفر بودیم و در این مسافت، همواره تلاش بر حفظ فاصله 8/3 (سه و هشتاد) متری باهم سفر خود در این مسیر داشتم! نمی‌خواستم مجبورم شوم که به ایراداتی که از ظاهرم می‌گیرد گوش کنم، موهات این‌جور هست، محض رضای خدا اگر به فکر خودت نیستی، به فکر همزیستانت باش و باور کن آن‌ها نیاز به استحمام دارند و در برابر این موضوع مسئول هستی. خب حقیقت این است که کمی اغراق می‌کند و این‌جور که می‌گوید، بد نیستم! ولی مگر قرار است که نامزدم را ببینم یا حداقل دختری که خیلی چشم‌های عسلی و شیرینی دارد یا آن‌یکی با چشمان بزرگ سیاه را ببینم؟ راستش بعدازآن شکست سهمگین عاطفی در آن روز آفتابی دانشگاه، دیگر ذوقی برای به خودم رسیدن ندارم و از پسری جذاب، تبدیل به پسری با پتانسیل جذبه، تغییر کاربری داده‌ام و تا به‌وقت لزوم این پتانسیل تبدیل به جنبشی نخواهد شد.

کمی فراخ گام تر از همیشه گام برداشتیم و برادرم که به متراژ 127 رسید، از دور به من که در متراژ حدود 124 بودم، خداحافظی و آرزوی موفقیت کرد. راهمان از هم سوا شد و سنگینی این همراهی از روی دوش من برداشته شد.

کلاً امروز به طرز عجیبی نزاع مابین معمول‌های هرروز با اتفاقات کمی متفاوت با طبق معمول‌ها بود و فکر می‌کردم نتیجه این نزاع، قرار است موجب تغییرات خوبی در زندگی روزمره‌ام ایجاد کند.

رسیدم کلانتری، گوشی را تحویل دادم و نمی‌دانم چرا اهالی کلانتری انگار به‌عنوان همکار به من نگاه می‌کنند. قبل از مراجعه به اتاق افسرنگهبان، برای تنظیم شکوائیه به سالن انتظار رفتم. همین‌که نوک خودکار روی کاغذ خوابید، گروهی دیگر، تصمیم مشابه تصمیم گرفته بودند جوری که برای نوشتن اظهارات خود، انگار که املاء می‌نوشتند، کلمه به کلمه با صدای بلند، اظهارات خود را مکتوب می‌کردند تا جایی که پرونده من نیز همراه با قطع عضو، تأثیر کاملی از تصادف دوستان گرفته بود.

بهر ترتیبی اظهارات خود را مکتوب کردم و به سمت اتاق افسرنگهبان رفتم. سرش بسیار شلوغ بود و دراین‌بین همکارش پرسید که می‌تونم کمکی واستون داشته باشم...؟ نفهمیدم چطور شده بود. این‌همه می‌آمدم اینجا، چرا هیچ‌وقت این خانم را ندیده بودم یا شاید متوجهش نمی‌شدم؟ اینجا بود که ناخودآگاه زیر لب گفتم: و خداوند طبق معمول، خیلی به‌موقع عشق را آفرید! دوباره گفت که: ببخشید، گفتم می‌تونم کمکی کنم؟ دوست داشتم بگویم خیلی کمک‌ها می‌توانی برایم انجام بدهی! اول اینکه اسمت را بگویی و بگویی مجرد هستی تا خیالم راحت شود! پرونده را دستش دادم و همزمان خیره به عسلی چشمانش شده بودم و نگاه معصومش که کار خودش را کرده بود. با تمام وجود چشمانم را موز می‌کردم که اسمش را از روی مانتو بخوانم، اما کورتر از این حرف‌ها بودم که نتیجه مفیدی بگیرم!

محو او شده بودم که همین موقع فرمانده کل ناحیه برای سرکشی آمده بود و همه بلند شده بودند و من همچنان اندر خم زلف گرفتار بودم و حواسم را جای دیگری به عاریه داده بودم یا بهتر بگویم کلاً حواسم را 5 بر صفر باخته بودم! وقتی متوجه شدم، نیم‌خیز شدم و حالتی که چیزی فراتر از جنگ جهانی اول، درونم غزوه‌ای ایجاد شد که بشینم یا کامل بلند بشوم! بلند شدم و چند لحظه بعد احساس کردم که عالی‌جناب فرمانده قصد رفتن دارد و سر جایم نشستم! اما انگار همچنان ماندنی بود و بقیه هم سرپا مانده بودند! این بار یاد ناگازاکی و هیروشیما افتاده بودم! خوب احساس و حواسم را جای دیگری جاگذاشته بودم و حتماً که توجیه مناسبی هست برای اینکه احساسم در مورد رفتن فرمانده کاملاً اشتباه بشود و ایشان تا نیم ساعت دیگر ماند و من مجبور شدم به بهانه جابجا کردن پرونده بلند شوم!

همچنان به او نگاه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که کاش حرف‌های برادرم را جدی می‌گرفتم! بهترین تصمیمم در این شرایط این بود که ترک محل کنم و اقدام به اتوکشی سرتاپایم برای فردا باشم!

دل از من برد و روی از من نهان کرد!

این من بودم، انگار دلم لرزید، شاید اتفاقی تازه می‌خواهد برای من اتفاق بی افتد! از کجا باید شروع کنم؟ چطور می‌توانم قبل از جلو رفتن با او آشنا بشوم؟ به نظر دختر کاملی برای زندگی می‌آمد؛ اما من الآن در موقعیت مناسبی برای ازدواج نیستم! شاید بهتر است حداقل نظر مساعدش را مثبت کنم! این‌ها همه افکار و آنالیزی بود که در چند ثانیه تا قبل از رسیدن دم در نگهبانی از ذهنم خطور کرد! بالاخره پیدایش کردم. خوشحال بودم؛ این برای من که فکر می‌کردم هر کس فقط یک‌نیمه گمشده دارد خیلی خیره‌کننده بود! خب هر نیمه یعنی یک‌دوم، ولی من تا حالا حداقل یک و نیم برابر یک نفر کامل تشکیلات دارم!

فقط تمرکزم را روی این گذاشته بودم که برسم منزل و دستی به سروصورتم بکشم و دوش بگیرم و الی‌آخر بشوم! سرمست، هر جای که بوی جنس مؤنث می‌آمد، شاخک‌هایم نه برای مقایسه که برای اینکه پوزخندی بزنم و در دل بگویم بنده خدا به چه امیدی صبح از درب خانه بیرون آمد! باوجود خانم پلیسه که نمی‌دانم اسمش چیست (و تا اطلاع ثانوی و بعد از اطلاع ثانوی نیز اسمش را همین‌گونه ذکر می‌کنیم)، بقیه اهل نسوان چرا زندگی می‌کنند!

همین دو دو تا چهارتا‌-ها را انجام می‌دادم تا که خوب باورم بشود که دوست‌داشتنی هست، چند کوچه مانده به منزل، صدای بحث و مشاجره دو فقره دختر از داخل خانه‌ای اولین بار حس فضولی مرا زنده کرد! اینکه دقیقاً چه گفتند، بماند، یک قسمتش برایم چیز بود! همان تحریک‌کننده؛

-         تو اصلاً می‌فهمی یه پسر خوشتیپ و باحال چقدر کم گیر می‌یاد و چقدر سخت تره یکیشونو داشته باشی و این چقدر واسم مهم بود که با اون باشم و تو خرابش کردی...؟

خوب راستش، اگر می‌دانستم که نسل ما-ها در حال انقراض هست، حتماً خوشگلی و خوش‌تیپی خودم را مثل بقیه خصایص ذکرشده در سخن سرکار خانم را از پتانسیل به بالفعل تبدیل می‌کردم! این هم از انگیزه مضاعف، برای جلوگیری از احساس نگرانی ملت هم که شده، باید همه‌چیز برای فردا، آماده و کامل باشد!

شاید به خاطر همه‌ی (!) گذشته بهتر این است از کسی مشورت بگیرم. کسی که خوب من را بشناسد و بداند که نباید دست از خواستن این خانم بردارم. تنها گزینه در دسترس خواهرزاده‌ام و شوهرش می‌باشد. خب قبل از اینکه رخت بکنم و دوش مختصری به‌عنوان مقدمه حمام امشب بگیرم، بهتر است قراری با آن‌ها بزارم.

تماس می‌گیرم؛ نمی‌دانم کجای این کار بامزه هست که تلفن را بچه جواب بدهد! باید سه ساعت نازش را بکشیم، کلی هزینه‌ی تلفن بدهیم تا ببینیم مجاب می‌شود گوشی را به افراد بالغ اهل‌بیت بدهد یا مجبورم گوشی را قطع کنم! درنهایت گوشی را قطع کردم و دوباره تماس گرفتم و اما انگار دست‌بردار نیست! هرچقدر دایی دایی کنم، فایده ندارد و بایستی ده دقیقه دیگر تماس بگیرم.

رخت می‌کنم و چنددقیقه‌ای که می‌گذرد، مریم تماس می‌گیرد و با او برای یک ساعت دیگر قرار می‌گذارم، اما نتوانستم متوجه بشوم چرا در انتها پوزخندی زد و درحالی‌که می‌خواست با رضا شروع به حرف زدن کند؛ گوشی را قطع کرد.

بهر ترتیبی نهار را سر سفره آن‌ها بودم و هرچقدر بحث را کلید می‌زدم، اصلاً انگار نمی‌شنیدند. انگار که می‌گفتم عجب غذای خوشمزه‌ای و حتی این را هم جواب نمی‌دادند! تا جایی که به این فکر افتادم از این امکان نامرئی بودنم در جهت مبارزه با خلافکاری استفاده کنم یا کارهای بد بد انجام بدهم!

صدایم را بالا بردم، انگار که ترسیده باشند، باهم گفتند ببخشید، شوخی کردیم. تا اینکه لب به سخن وا‌کردند و ابتدا مریم گفت که ببین سامان این چیزی نیست که برای تو دائمی بماند و تو نمی‌توانی تا آخرش پیش بروی و در حقیقت تصور مزدوج شدن تو واسم سخت شده و... همین‌جور می‌کوبید و من زبر لب، انگار که ذکری را تلاوت می‌کنم، می‌گفتم؛ «هیچ‌وقت یک زن را نزن؛ هیچ‌وقت یک زن را نزن؛ هیچ وقــ...» دستم را به علامت استپ Stop بالا بردم و حالا رضا میز خطابه را به دست گرفت؛ «سامان،خب درست می‌گه، تو چرا...» زیر لب؛ «رضا بدنش لطیف و ضعیفه؛ رضا بدنش لطــ ...». از همون اول حدس می‌زدم که بایستی با محمد مشورت می‌کردم! شما دوتا تون باهم فقط یک‌بار ازدواج را تجربه کردید و اون به‌تنهایی سه بار این کار را انجام داده است. این را گفتم و چای را در حالت قهر و دهن‌کجی خوردم و حمام را بر ادامه قرار ترجیح دادم. شب زودتر از همیشه به سمت رخت خواب رفتم، خواب بهترین أفترشیوه بعد از اصلاح صورت برای من هست و باعث می‌شود. پوستم خیلی صاف و تمیز بشود. باید برای فردا برنامه‌ریزی کنم که چه کنم. شاید باید از همکار سابقم بخواهم با افسر مافوقش صحبت کند و آنتن بدهد یا اینکه خودم با سربازی یا هرکسی از همکارانش در این مورد صحبت کنم. نهایتاً فکر کردم چون صبح آید، هر چه آید، خوشم آید! این مدت بااینکه پرونده‌ام ایراد ساده‌ای داشت، اما من نمی‌خواستم که این مشکل حل بشود. چیزی شبیه چند واحدی که پسران ترم آخر می‌گذارند که سربازی به تعویق بی افتد تا اینکه بسا در امتحان ورودی ارشد قبول بشوند.

صبح تروتازه برخلاف این مدت پرانرژی می‌روم سوی دیار آن عیار شهرآشوب! که پیش از هر کس دیگر، باید دست بند را به جرم عیاری و بر هم زدن صلح جهانی بر دست خود بزند. مست و خرامان می‌روم سمت کلانتری و از دم کلانتری استرس عجیبی سراغم آمد! قشنگ، تصویر آهسته حرکت می‌کردم. گوشی را تحویل دادم و رفتم داخل، سعی کردم قبل از هر اقدامی اول او را ببینم! او را که دیدم، بیش از هر وقت دیگری، می‌خواستم جواب این سؤال را بدانم که چرا ما آدم‌ها، شب این‌قدر شجاع هستیم که آنجلینا جولی را هم می‌توانیم ببوسیم و صبح گاه، از راه رفتن هم می‌ترسیم؟

ترسم که بوی دلبرم، آید برد هوش ازسرم!

کمی دنبال پرونده را گرفتم و پیگیری که تمام شد، پرونده جدید را با سکوت و تأمل به جریان انداختم! می‌دانستم باید چه‌کار کنم، اما نمی‌دانستم به کدام مأمور این موضوع را در میان بگذارم. او هم چنان از این اتاق به آن‌یکی اتاق می‌رفت و مدام دلبری می‌کرد. وارد اتاق رئیس که شد، چون پشت سر اتاق کامپیوتر بود و اتاق‌ها هم شیشه‌ای بودند، وارد اتاق کامپیوتر شدم و منتظر شدم که سرش خلوت شود و با إن و من شروع به حرف زدن کردم و آن خانم را در اتاق کامپیوتر نشان دادم و ... .

شاید باید هیچ‌وقت این‌قدر سریع دل نمی‌دادم. یادم هست انگشت دست چپ‌اش را چند بار با دقت چک کردم! اصلاً چرا بعضی از افراد وقتی متأهل می‌شوند انگشتر نمی‌زنند؟ فکر دل ما نیستند؟ ولی او که خیلی سنش کم هست! چطور ممکن هست دو تا بچه داشته باشد؟ یا شاید هم سن من زیادی بالا رفت.

رنگ از چهره‌ام رفت بود. حس ناخوشی داشتم. دوست داشتم الآن دوربین درحالی‌که از برق زدن چشمان پر از اشکم تصویر را شروع می‌کند و همین‌جور دور من می‌چرخد و بالا می‌رود و روی صحنه آهنگ عاشقانه و غم‌انگیز پخش می‌شد و مطمئناً دوست نداشتم گریه‌های خراط‌ها روی این تصویر بی افتد!

به این فکر می‌کردم که اگر عضو داعش بشوم و یک کارهایی سر شوهرش بیاورم و بچه‌هایش را به بهزیستی بدهم، احتمال اینکه بعد از چهلم، با من ازدواج کند، چقدر هست؟ نمی‌شد کاری‌اش کرد! باید قبول می‌کردم.

  • سامان تقوی سوق

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">