شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس

دست نوشته های سامان تقوی سوق

شب نویس در ادامه نوشته های قبلی ام در (a2sts.blogfa.com) تمرین فکر کردن و نوشتن هست.امید هست که بتوانم در این زمینه به کمک مخاطبان عزیز موفق باشم.
با تشکر
سامان تقوی سوق

چگونه می‌توان از دریچه سوریه امنیت ایران را توضیح داد؟

سامان تقوی سوق | شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۱۷ ق.ظ

یه وقتی آقای زیباکلام یه صحبتی کردن با این مفهوم که اگه یکی تو آمریکا بگه میخوایم نظام ایران رو تغییر بدیم، حرف دلواپسان و آمریکا ستیزان ثابت میشه، اگه شاخه زیتون واسه ما بفرستن، بازم حرف این گروه ثابت میشه!

فارغ از مانور دادن رو این بحث، این سؤال وجود داره که چه اتفاقی در دنیا بیافته که در تناقض با حرفای این گروه بسیار فعال در صحنه سیاست ایران نقض باشد، بسیار مشتاق هستیم که این را از زبان یکی از آنها بشنویم؛ از قضا یکی از دلایل زایش در جناح اصلاحطلب؛ همین هست که مشخصا میدانند چه میخواهند و هویتشان در گرو تکذیب گروه دیگری نیست!

با این مقدمه؛ در مورد بحث حملات تروریستی که هفته پیش اتفاق افتاد، فارغ از اینکه نگارنده بخواهد خوب و بد حضور درسوریه را تایید یا رد کند؛ چند نکته در این یادداشت در مورد عنوان یادداشت آورده میشود که میتواند سوالات مشخصی را از مدعیان بپرسد:

اول:

این گروه اصلاحطلب یا هر گروه دیگر که مخالف حضور در سوریه هستند دقیقا چه کسانی هستند؟ نه اینکه تقریبا در 5 سال گذشته تمام انتخابات انجام شده تایید کننده جناح اصلاحطلب بوده و طبیعتا موافق با اصول دموکراسی این هست که اصلاحطلبان تعیین کننده خطی و مشی ایران در غالب زمینه ها هستند؟ با این وجود چگونه میشود با پیش فرض قید شده، نیروی نظامی ما در سوریه افزایش داشته باشد؟ یا اینکه این میتواند تایید کننده وجود دولت های موازی با قدرت مردم در بدنه حاکمیت باشد؟

دوم:

از نیمه دوم 84 به این طرف؛ انواع ترور دانشمندان هسته‌ای، انفجار مسجدها و... درکشور هستیم، قسمت اعظم

  • سامان تقوی سوق

عیاری در کلانتری 11!

سامان تقوی سوق | يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۵۳ ب.ظ

صاف، طبق معمول کمی زودتر از معمول ساعت نرسیده به 8 از خواب بیدار می‌شوم. مراسم‌های اولیه بعد از خواب وقتی برادرم لباس پوشیده، دست بر کمر، سر و چشمانش حالت خشم و طلبکار بودن و کلید به دست، منتظر خروج من از درب خانه برای بستن در بود، باعجله و بدون توجه به اینکه کفش‌های مشکی من، به‌اشتباه! واکسی به رنگ خاک خورده‌اند، سرم را پایین انداختم و اندازه یک پاگرد پایین رفتم و منتظر پایین آمدن برادرم ماندم. ازآنجایی‌که طبق برنامه امروز می‌بایست به کلانتری می‌رفتم برخلاف معمول حداکثر 127 متر و اندی باهم (برادرم) هم‌سفر بودیم و در این مسافت، همواره تلاش بر حفظ فاصله 8/3 (سه و هشتاد) متری باهم سفر خود در این مسیر داشتم! نمی‌خواستم مجبورم شوم که به ایراداتی که از ظاهرم می‌گیرد گوش کنم، موهات این‌جور هست، محض رضای خدا اگر به فکر خودت نیستی، به فکر همزیستانت باش و باور کن آن‌ها نیاز به استحمام دارند و در برابر این موضوع مسئول هستی. خب حقیقت این است که کمی اغراق می‌کند و این‌جور که می‌گوید، بد نیستم! ولی مگر قرار است که نامزدم را ببینم یا حداقل دختری که خیلی چشم‌های عسلی و شیرینی دارد یا آن‌یکی با چشمان بزرگ سیاه را ببینم؟ راستش بعدازآن شکست سهمگین عاطفی در آن روز آفتابی دانشگاه، دیگر ذوقی برای به خودم رسیدن ندارم و از پسری جذاب، تبدیل به پسری با پتانسیل جذبه، تغییر کاربری داده‌ام و تا به‌وقت لزوم این پتانسیل تبدیل به جنبشی نخواهد شد.

کمی فراخ گام تر از همیشه گام برداشتیم و برادرم که به متراژ 127 رسید، از دور به من که در متراژ حدود 124 بودم، خداحافظی و آرزوی موفقیت کرد. راهمان از هم سوا شد و سنگینی این همراهی از روی دوش من برداشته شد.

کلاً امروز به طرز عجیبی نزاع مابین معمول‌های هرروز با اتفاقات کمی متفاوت با طبق معمول‌ها بود و فکر می‌کردم نتیجه این نزاع، قرار است موجب تغییرات خوبی در زندگی روزمره‌ام ایجاد کند.

رسیدم کلانتری، گوشی را تحویل دادم و نمی‌دانم چرا اهالی کلانتری انگار به‌عنوان همکار به من نگاه می‌کنند. قبل از مراجعه به اتاق افسرنگهبان، برای تنظیم شکوائیه به سالن انتظار رفتم. همین‌که نوک خودکار روی کاغذ خوابید، گروهی دیگر، تصمیم مشابه تصمیم گرفته بودند جوری که برای نوشتن اظهارات خود، انگار که املاء می‌نوشتند، کلمه به کلمه با صدای بلند، اظهارات خود را مکتوب می‌کردند تا جایی که پرونده من نیز همراه با قطع عضو، تأثیر کاملی از تصادف دوستان گرفته بود.

بهر ترتیبی اظهارات خود را مکتوب کردم و به سمت اتاق افسرنگهبان رفتم. سرش بسیار شلوغ بود و دراین‌بین همکارش پرسید که می‌تونم کمکی واستون داشته باشم...؟ نفهمیدم چطور شده بود. این‌همه می‌آمدم اینجا، چرا هیچ‌وقت این خانم را ندیده بودم یا شاید متوجهش نمی‌شدم؟ اینجا بود که ناخودآگاه زیر لب گفتم: و خداوند طبق معمول، خیلی به‌موقع عشق را آفرید! دوباره گفت که: ببخشید، گفتم می‌تونم کمکی کنم؟ دوست داشتم بگویم خیلی کمک‌ها می‌توانی برایم انجام بدهی! اول اینکه اسمت را بگویی و بگویی مجرد هستی تا خیالم راحت شود! پرونده را دستش دادم و همزمان خیره به عسلی چشمانش شده بودم و نگاه معصومش که کار خودش را کرده بود. با تمام وجود چشمانم را موز می‌کردم که اسمش را از روی مانتو بخوانم، اما کورتر از این حرف‌ها بودم که نتیجه مفیدی بگیرم!

محو او شده بودم که همین موقع فرمانده کل ناحیه برای سرکشی آمده بود و همه بلند شده بودند و من همچنان اندر خم زلف گرفتار بودم و حواسم را جای دیگری به عاریه داده بودم یا بهتر بگویم کلاً حواسم را 5 بر صفر باخته بودم! وقتی متوجه شدم، نیم‌خیز شدم و حالتی که چیزی فراتر از جنگ جهانی اول، درونم غزوه‌ای ایجاد شد که بشینم یا کامل بلند بشوم! بلند شدم و چند لحظه بعد احساس کردم که عالی‌جناب فرمانده قصد رفتن دارد و سر جایم نشستم! اما انگار همچنان ماندنی بود و بقیه هم سرپا مانده بودند! این بار یاد ناگازاکی و هیروشیما افتاده بودم! خوب احساس و حواسم را جای دیگری جاگذاشته بودم و حتماً که توجیه مناسبی هست برای اینکه احساسم در مورد رفتن فرمانده کاملاً اشتباه بشود و ایشان تا نیم ساعت دیگر ماند و من مجبور شدم به بهانه جابجا کردن پرونده بلند شوم!

همچنان به او نگاه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که کاش حرف‌های برادرم را جدی می‌گرفتم! بهترین تصمیمم در این شرایط این بود که ترک محل کنم و اقدام به اتوکشی سرتاپایم برای فردا باشم!

دل از من برد و روی از من نهان کرد!

این من بودم، انگار دلم لرزید، شاید اتفاقی تازه می‌خواهد برای من اتفاق بی افتد! از کجا باید شروع کنم؟ چطور می‌توانم قبل از جلو رفتن با او آشنا بشوم؟ به نظر دختر کاملی برای زندگی می‌آمد؛ اما من الآن در موقعیت مناسبی برای ازدواج نیستم! شاید بهتر است حداقل نظر مساعدش را مثبت کنم! این‌ها همه افکار و آنالیزی بود که در چند ثانیه تا قبل از رسیدن دم در نگهبانی از ذهنم خطور کرد! بالاخره پیدایش کردم. خوشحال بودم؛ این برای من که فکر می‌کردم هر کس فقط یک‌نیمه گمشده دارد خیلی خیره‌کننده بود! خب هر نیمه یعنی یک‌دوم، ولی من تا حالا حداقل یک و نیم برابر یک نفر کامل تشکیلات دارم!

فقط تمرکزم را روی این گذاشته بودم که برسم منزل و دستی به سروصورتم بکشم و دوش بگیرم و الی‌آخر بشوم! سرمست، هر جای که بوی جنس مؤنث می‌آمد، شاخک‌هایم نه برای مقایسه که برای اینکه پوزخندی بزنم و در دل بگویم بنده خدا به چه امیدی صبح از درب خانه بیرون آمد! باوجود خانم پلیسه که نمی‌دانم اسمش چیست (و تا اطلاع ثانوی و بعد از اطلاع ثانوی نیز اسمش را همین‌گونه ذکر می‌کنیم)، بقیه اهل نسوان چرا زندگی می‌کنند!

همین دو دو تا چهارتا‌-ها را انجام می‌دادم تا که خوب باورم بشود که دوست‌داشتنی هست، چند کوچه مانده به منزل، صدای بحث و مشاجره دو فقره دختر از داخل خانه‌ای اولین بار حس فضولی مرا زنده کرد! اینکه دقیقاً چه گفتند، بماند، یک قسمتش برایم چیز بود! همان تحریک‌کننده؛

-         تو اصلاً می‌فهمی یه پسر خوشتیپ و باحال چقدر کم گیر می‌یاد و چقدر سخت تره یکیشونو داشته باشی و این چقدر واسم مهم بود که با اون باشم و تو خرابش کردی...؟

خوب راستش، اگر می‌دانستم که نسل ما-ها در حال انقراض هست، حتماً خوشگلی و خوش‌تیپی خودم را مثل بقیه خصایص ذکرشده در سخن سرکار خانم را از پتانسیل به بالفعل تبدیل می‌کردم! این هم از انگیزه مضاعف، برای جلوگیری از احساس نگرانی ملت هم که شده، باید همه‌چیز برای فردا، آماده و کامل باشد!

شاید به خاطر همه‌ی (!) گذشته بهتر این است از کسی مشورت بگیرم. کسی که خوب من را بشناسد و بداند که نباید دست از خواستن این خانم بردارم. تنها گزینه در دسترس خواهرزاده‌ام و شوهرش می‌باشد. خب قبل از اینکه رخت بکنم و دوش مختصری به‌عنوان مقدمه حمام امشب بگیرم، بهتر است قراری با آن‌ها بزارم.

تماس می‌گیرم؛ نمی‌دانم کجای این کار بامزه هست که تلفن را بچه جواب بدهد! باید سه ساعت نازش را بکشیم، کلی هزینه‌ی تلفن بدهیم تا ببینیم مجاب می‌شود گوشی را به افراد بالغ اهل‌بیت بدهد یا مجبورم گوشی را قطع کنم! درنهایت گوشی را قطع کردم و دوباره تماس گرفتم و اما انگار دست‌بردار نیست! هرچقدر دایی دایی کنم، فایده ندارد و بایستی ده دقیقه دیگر تماس بگیرم.

رخت می‌کنم و چنددقیقه‌ای که می‌گذرد، مریم تماس می‌گیرد و با او برای یک ساعت دیگر قرار می‌گذارم، اما نتوانستم متوجه بشوم چرا در انتها پوزخندی زد و درحالی‌که می‌خواست با رضا شروع به حرف زدن کند؛ گوشی را قطع کرد.

بهر ترتیبی نهار را سر سفره آن‌ها بودم و هرچقدر بحث را کلید می‌زدم، اصلاً انگار نمی‌شنیدند. انگار که می‌گفتم عجب غذای خوشمزه‌ای و حتی این را هم جواب نمی‌دادند! تا جایی که به این فکر افتادم از این امکان نامرئی بودنم در جهت مبارزه با خلافکاری استفاده کنم یا کارهای بد بد انجام بدهم!

صدایم را بالا بردم، انگار که ترسیده باشند، باهم گفتند ببخشید، شوخی کردیم. تا اینکه لب به سخن وا‌کردند و ابتدا مریم گفت که ببین سامان این چیزی نیست که برای تو دائمی بماند و تو نمی‌توانی تا آخرش پیش بروی و در حقیقت تصور مزدوج شدن تو واسم سخت شده و... همین‌جور می‌کوبید و من زبر لب، انگار که ذکری را تلاوت می‌کنم، می‌گفتم؛ «هیچ‌وقت یک زن را نزن؛ هیچ‌وقت یک زن را نزن؛ هیچ وقــ...» دستم را به علامت استپ Stop بالا بردم و حالا رضا میز خطابه را به دست گرفت؛ «سامان،خب درست می‌گه، تو چرا...» زیر لب؛ «رضا بدنش لطیف و ضعیفه؛ رضا بدنش لطــ ...». از همون اول حدس می‌زدم که بایستی با محمد مشورت می‌کردم! شما دوتا تون باهم فقط یک‌بار ازدواج را تجربه کردید و اون به‌تنهایی سه بار این کار را انجام داده است. این را گفتم و چای را در حالت قهر و دهن‌کجی خوردم و حمام را بر ادامه قرار ترجیح دادم. شب زودتر از همیشه به سمت رخت خواب رفتم، خواب بهترین أفترشیوه بعد از اصلاح صورت برای من هست و باعث می‌شود. پوستم خیلی صاف و تمیز بشود. باید برای فردا برنامه‌ریزی کنم که چه کنم. شاید باید از همکار سابقم بخواهم با افسر مافوقش صحبت کند و آنتن بدهد یا اینکه خودم با سربازی یا هرکسی از همکارانش در این مورد صحبت کنم. نهایتاً فکر کردم چون صبح آید، هر چه آید، خوشم آید! این مدت بااینکه پرونده‌ام ایراد ساده‌ای داشت، اما من نمی‌خواستم که این مشکل حل بشود. چیزی شبیه چند واحدی که پسران ترم آخر می‌گذارند که سربازی به تعویق بی افتد تا اینکه بسا در امتحان ورودی ارشد قبول بشوند.

صبح تروتازه برخلاف این مدت پرانرژی می‌روم سوی دیار آن عیار شهرآشوب! که پیش از هر کس دیگر، باید دست بند را به جرم عیاری و بر هم زدن صلح جهانی بر دست خود بزند. مست و خرامان می‌روم سمت کلانتری و از دم کلانتری استرس عجیبی سراغم آمد! قشنگ، تصویر آهسته حرکت می‌کردم. گوشی را تحویل دادم و رفتم داخل، سعی کردم قبل از هر اقدامی اول او را ببینم! او را که دیدم، بیش از هر وقت دیگری، می‌خواستم جواب این سؤال را بدانم که چرا ما آدم‌ها، شب این‌قدر شجاع هستیم که آنجلینا جولی را هم می‌توانیم ببوسیم و صبح گاه، از راه رفتن هم می‌ترسیم؟

ترسم که بوی دلبرم، آید برد هوش ازسرم!

کمی دنبال پرونده را گرفتم و پیگیری که تمام شد، پرونده جدید را با سکوت و تأمل به جریان انداختم! می‌دانستم باید چه‌کار کنم، اما نمی‌دانستم به کدام مأمور این موضوع را در میان بگذارم. او هم چنان از این اتاق به آن‌یکی اتاق می‌رفت و مدام دلبری می‌کرد. وارد اتاق رئیس که شد، چون پشت سر اتاق کامپیوتر بود و اتاق‌ها هم شیشه‌ای بودند، وارد اتاق کامپیوتر شدم و منتظر شدم که سرش خلوت شود و با إن و من شروع به حرف زدن کردم و آن خانم را در اتاق کامپیوتر نشان دادم و ... .

شاید باید هیچ‌وقت این‌قدر سریع دل نمی‌دادم. یادم هست انگشت دست چپ‌اش را چند بار با دقت چک کردم! اصلاً چرا بعضی از افراد وقتی متأهل می‌شوند انگشتر نمی‌زنند؟ فکر دل ما نیستند؟ ولی او که خیلی سنش کم هست! چطور ممکن هست دو تا بچه داشته باشد؟ یا شاید هم سن من زیادی بالا رفت.

رنگ از چهره‌ام رفت بود. حس ناخوشی داشتم. دوست داشتم الآن دوربین درحالی‌که از برق زدن چشمان پر از اشکم تصویر را شروع می‌کند و همین‌جور دور من می‌چرخد و بالا می‌رود و روی صحنه آهنگ عاشقانه و غم‌انگیز پخش می‌شد و مطمئناً دوست نداشتم گریه‌های خراط‌ها روی این تصویر بی افتد!

به این فکر می‌کردم که اگر عضو داعش بشوم و یک کارهایی سر شوهرش بیاورم و بچه‌هایش را به بهزیستی بدهم، احتمال اینکه بعد از چهلم، با من ازدواج کند، چقدر هست؟ نمی‌شد کاری‌اش کرد! باید قبول می‌کردم.

  • سامان تقوی سوق

رسیدن به آرامش مداومتر - افزایش اعتماد به نفس

سامان تقوی سوق | پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۱۷ ق.ظ

هیچ وقت اعتماد به نفس را در یک قرص یا سرنگی نمیتوانند به بدن ما تزریق کنند. آدم های شاد و موفق و آرام به این خاطر زیاد نیستند که بر خلاف سایرین حوصله به خرج می دهند و راههای مفید را با مطالعه و تفکر پیدا میکنند، کاری که به آسانی هر کسی میتواند انجام دهد ولی اغلب، مورد غفلت قرار میگیرد. پس شما هم که می خواهید در زندگی موفق باشید، حوصله به خرج دهید و این مطلب را هم رو خوانی هم که شده بکنید شاید نکته ای داشته باشد که به درد شما بخورد.

در ادامه بحثی که چندی پیش در مورد «رسیدن به آرامش مداومتر» مطرح کردیم به این نتیجه رسیده بودیم که «اعتماد به نفس» شاه کلید شادی و آرامش می باشد! کلیدی که ما در پی آن پیش انواع کلیدساز می رویم و در ورای این هستی و وجود (خود خویشتن) در پی آن میگردیم! یکی سراغ پول می رود یکی سراغ رابطه با دختر خوشگل (پسر پولدار) و یکی سراغ تیپ و سیمای به روز، یکی سراغ تخریب دوستان و اطرافیان و یکی...! حال آنکه کافیست نیم نگاهی به «خود» بیاندازیم...

 اکنون بهتر است به تجزیه اصطلاح «اعتماد به نفس» بپردازیم! اعتماد به نفس یا به عبارتی اعتماد به «خود»، اعتماد به شخص آدمی و ظرفیت هایش می باشد! اعتماد به توانایی های آدمی و اعتماد به قدرت بی نهایت آن. حرکت اغلب افراد که در بالا گفته شد در واقع اعتماد به سایرین است؛ در این اعتماد ما سایرین را بیش از خودمان قبول داریم و وقتی آنها ما را تأئید کنند به ظاهر به خودمان اعتماد میکنیم ولی در حقیقت ما اعتماد به "دیگران" را در خودمان پروراندیم که در نهایت به فراموش شدن خودمان منجر میشود! 

اما چقدر ارزش دارد نظر بقیه را به خودمان جلب کنیم و از این طریق به قولی اعتماد به نفسمان را بالا ببریم؟

همه (یا شاید بهتر باشد بگویم اغلب ما) وقتی در جایی هستیم که موسیقی با صدای بلند در حال پخش است و جمعیت زیادی هم در حال رفت و آمد هستند مثل فروشگاه ها و جاهایی که جشنی برگزار میشود (اگر در یاسوج هستید فضایی شبیه حوالی قسمت jumping در پارک ساحلی) وقتی راه می رویم، حسی شبیه این را داریم که در یک ویدیو موزیک قرار گرفته ایم و دوربین ها بر روی ما زوم کرده اند و حتی گاهی سعی میکنیم ژست خاصی به خود بگیریم، راستش را بخواهید خودم گاهی تصویر آهسته راه میروم! احساسات مشترکی شبیه این که گاهی اظهار کردنشان در نظرمان مسخره می باشد برای بزرگانی مانند خاتمی هم اتفاق میافتد!!! این را گفتم که بگویم بقیه افراد، خیلی عجیب و غریب نیستند و بسیار شبیه خودمان هستند، درحالی که ما به خودمان اعتماد نداریم و میخواهیم این خلأ را با اعتماد به سایرین پر کنیم. و به همین خاطر است که اعتماد بنفس ناشی از تأیید بقیه خیلی برای ما دوامی ندارد! همان اندازه دوام دارد که وقتی موسیقی را به وسیله گوشی که در گوشمان هست گوش میدهیم و عینک دودی میزنیم اعتماد به نفسمان بالا میرود و وقتی از این وسایل مجرد میشویم باز برمیگردیم به حالت عادی و شب هنگام که سر را بر بالین میگذاریم آن احساس ضعف و هیچ بودن به سراغمان می آید فارغ از اینکه یادمان بیاید چقدر بقیه امروز به ما میگفتد خوشتیپ و خوش صدا و ...! پس کجای کار می لنگد؟!

بگذارید برگردیم به شعارها و البته نظر نگارنده در مورد جلب تاییدیه سایرین همچنان به پایان نرسیده است!

آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند!

این شعر بی شک رسالت و ظرفیت انسانی را بیش از هر چیزی بیان می کند! شعری که عشق و عاشقی را با تمام عظمتش و سخت بودنش متعلق به انسان می داند! بلی ما از درون سست و ضعیف شده ایم و دنبال آرایش ظاهر هستیم، در حالی که این فقط پلاستر و ماست مالی کردن اصل مسئله می باشد! با کمی نگاه در جوامع پیشرفته تر (بخصوص در حوزه مطالعه) شما کم نمیبینید در اخبار و رسانه ها که یک نفر به تنهایی با در دست گرفتن پلاکاردی جلو کاخ سفید به اعتراض می پردازد بی آنکه هراس از این داشته باشد که کسی القاب احمق و شبیه این را به وی بچسباند؛ و یا اینکه گروه های اجتماعی با 4-5 عضو تشکیل میشوند آن هم برای مطالباتی که برای ما مسخره می باشند، مثلاً برای کم شد هویج و خطر تغذیه خرگوش ها، برای استفاده بیش از حد رنگ سفید در آشپزخانه و... (فارغ از تأیید و یا رد فلسفه ی وجودی این گروه ها)، ولی برعکس آن در کشوری شبیه کشور ما میشود به این مورد اشاره کرد که اگر شما صاحب رسانه باشید می توانید بعد از یک هفته تبلیغ، جمعیت بی شماری را برای توهین به مقدسات (در فیلمی که تقریبا میتوان گفت هیچ کدام از آن افراد بی شمار آن را ندیدند!) به خیابان ها بکشانید و حتی افراد بی گناهی چون سفیران را با افتخار به قتل برسانید!

شاید تا کنون از اشارات نگارنده منظورش آشکار شده باشد ولیک واضح تر بگویم، از نشانه های داشتن اعتماد به نفس واقعی، جرأت فکر کردن است و اینکه افراد پس از دیدن و شنیدن و مطالعه بر روی تفکرات و حرف های سایرین، در آخر با توجه به مبنای فکری که برای خود انتخاب کردند، مستقلاً نتیجه گیری کنند! که البته صحت این نتیجه گیری به این بر میگردد که چگونه و چطور بتوانیم مبنای مذکور را برای خود تعریف کنیم! چطور بتوانیم تعیین کنیم که خط مشی من مثلاً در پوشش این هست که تا این حد پیرو مد باشم که چناچه پوششی که مد هست به تن من خوش نیامد و یا از ملاک های من به دور بود، ولو به روز ترین مد هم باشد ولو تأیید بقیه را هم به همراه باشد، از پوشیدنش امتناع بورزم؛ ولی اگر از مرام و عقیده من به دور نبود و بقیه هم سفارش کردند این لباس را بپوش، چنین کنم و در این حد از نظر بقیه استفاده کنم، نه اینکه خودم و تفکر خودم را زمین بگذارم و هیچ احترامی برای طرز تفکر خودم نداشته باشم و فقط به جلب نظر سایرین فکر کنم و تمام!

با توجه به شعری که در بالا گفته شد ظرفیت بی نهایت آدمی را میتوانیم در خود کشف کنیم! و لازمه ی این و آنچه در بالا ذکر شد، بی شک مطالعه و شناخت قویتر اطرافمان می باشد ولی به صورت کلی این مطلب را این چنین نتیجه گیری و جمع بندی میکنم که؛

اعتماد به نفس یعنی اعتماد به خودمان، یعنی اعتماد به اینکه اشتباه نمیکنیم یا لااقل درصد اشتباهاتمان بسیار کم و نزدیک به حداقل هست! اشتباه چیست؟ اشتباه کاریست که نباید انجام بدهیم! اشتباه تخریب و شکستن غرور دیگری، غیبت کردن، قدرشناس نبودن، موقعیت سوز بودن است! برای این موارد باید اشتباه را بشناسیم، باید بدانیم که وقتی در جمعی فلان شوخی را با دوستم میکنم یا اینکه دعوت میکنم به معروف یا نهی از منکر، آیا ممکن است که او ناراحت شود؟ آیا دوستم میتواند با این شوخی من کنار بیاید؟ آیا من برای تولید سرمایه، علم، کارآفرینی، کمک کردن به بقیه و... بهترین راه را انتخاب کردم؟ پس من باید نهایت تلاشم را کنم که از هوشم نهایت استفاده را ببرم! همواره یکی از این تلاش های واجب مطالعه می باشد که البته امروزه رنگ و رخ متفاوتتری به خود گرفته و اصلا تعریف مطالعه این هست که غیر از کتب و نوشته های مختلف را که میخوانم و در آن فکر میکنیم در تمام پدیده های اطرافمان تا جای ممکن هم فکر کنیم و تدبیر داشته باشیم!

تمام آنچه در بند بالا ذکر شد را میتوان اینگونه گفت که لازمه اعتماد کردن به خود این می باشد که ابتدا مبنایی دقیق با معیارهای تربیتی و تفکری خود برای خودمان تعریف کنیم و تصمیم گیری های مختلف را با استفاده از این مبنا انجام دهیم! و در نهایت برای چنین کاری دو مورد پیشنهاد میشود! اول اینکه اخلاق و معرفت برای اخلاقی شدن را پیدا کنیم و تعریف ساده اخلاق هم این میشود که حریم خود و سایرین را بشناسیم و نه بگذاریم کسی به حریم ما متجاوز بشود و نه تجاوز کنیم به حریم دیگران و البته اخلاق از نوع پیشرفته هم این میشود که خوب و دقیق به آثار اعمال و کارهایمان فکر کنیم تا اینکه موجبات متضرر شدن کسی را فراهم نیاوریم! و برای این موضوع باید درک کافی برای فهمیدن بقیه افراد داشته باشیم و این یعنی داشتن انواع و اقسام مطالعه ای که در بالا ذکر شد! دوم هم اینکه خوب به اطرافمان بنگیرم و نهایت تلاشمان را بکنیم که حداکثر بهره را از همه امکانات اطرافمان ببریم، لازم به ذکر است که گاهی مشکلات و فقر (مالی) و محدود شدن و حتی کم استعدادی، خود میتواند شبیه پولدار بودن و استعداد داشتن امکانات محسوب شوند! چرا که بیشتر مواقع از این ناراحتیم که میتوانستیم جایگاهی بهتر از این داشته باشیم و نداریم و این نهایتا به تضعیف اعتماد به نفس می انجامد!

  • سامان تقوی سوق

درخواست همکاری

سامان تقوی سوق | جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۲۷ ب.ظ

با توجه به اینکه در چند مطلب اخیری که نوشته ام، متاسفانه نتوانسته ام آنطور که در سزاوار مخاطبان عزیز،  می باشد، مطالب را نگارش کنم، و از طرفی به خاطر کم بودن وقت و درگیری های ذهنی، چندان وقت آزادی برایم نمی ماند، لذا خواهشمندم از مخاطبین و دوستان گرامی، که در صورت امکان، لطف کنید و با شرایط (مالی) توافقی، اطلاعات تماس خود را برایمان در این پست بگذارید، تا برای ویرایش و نگارش مرتب تر مطالب، بنده را یاری کنند.

نیازی به حرفه ای کاری نمی باشد. همین حد که دوستان مخاطب بتوانند با مطالب ارتباط برقرار نمایند و اذیت نشوند، کافیست.

با تشکر

مدیریت شب نویس


  • سامان تقوی سوق

ببخشید بخاطر نگارش بد مطلب قبلم

سامان تقوی سوق | سه شنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۲:۰۵ ق.ظ

از دوستان عزیز بسیار به خاطر نگارش ضعیف آخرین پستم، حقیقت این هست که از طرفی داشتیم از دهم اریبهشت (مناسبت آخرین پستم) فاصله میگرفتیم و از می بایست این سخنان را حتما ذکر میکنم. بهمین خاطر خلاصه این مطلب را اینگونه  مینویسم که :

سالگرد شهادت برادرم امیر را گرامی داشتم و بعنوان یکی از الگوهای فعالیت سیاسی (حداقل برای خودم) از ایشان یاد کردم و سعی کردم اینگونه بگویم که خیلی از دوستانی که این روزها منافع جامعه خود را منافع خود میدانند و هرگز برای آبادی خانه شان، خانه جامعه شان را وایران نمیکنند، همین ها نمود واقعی شهدا هستند که شهدا چندان کار متفاوتی نکردند، اما در این میان بر عده ای از دوستان که پرچمدار فعالیت دانشجویی (یا همان اجتماعی) شدند، ایراداتی داشتم که وارد بودنشان را به بقیه میسپارم و چناچه وارد نباشند، دوست دارم بقیه تشریح دلایلشونو بگن:

  • سامان تقوی سوق

به مناسبت ده اردیبهشت (سالگرد شهادت امیر (برادرم) )

سامان تقوی سوق | جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۵۳ ب.ظ

از افسانه سرایی خوشم نمیآید، نمی خواهم بگویم که او بهترین زمانش بود و نمیخاهم بگویم بدون اشتباه بود. اتفاقا میخواهم بگویم، افرادی شبیه شهدا، همیشه وجود دارند، شهدای که مثل شهدا ستوده نمیشوند ولی کارهایی به مراتب بزرگتر از کارهای شهدا میکنند! اول از هر چیزمثل پارسال، کوتاه از امیر میگویم و بعد از آن شاید(!!) مناسب این روزهای ایران و دانشگاه هایش (بخصوص دانشگاه یاسوج) و فعالین اجتماعیش! میگویم.

مرحوم، که متولد 42 بوده است، زیاد از سن و سالش نمیگذشت به همراه دوستان در شهرمان (سوق) شروع به فعالیت های ضد جکومتی (یا به قول امروزی ها، فعالیت سیاسی) کرده بود و ماحصل فعالیتشان، تنویر اولین شعار مرگ بر شاه، بر دیوارهای شهر می بوده و در همین راستای اعتراضات خود علیه دستگاه شاه مخلوع، بسیج مردم شهر برای سد راه (گردنه ی مجاهدین در سوق) بر استاندار وقت، برای نشان دادن اعتراض خود به سیاست های رژیم شاه بوده هست.

انقلاب که شد و جنگ که آمد، امیر که هنوز نوجوانی 16-17 ساله بود، وارد جبهه های نبرد علیه رژیم صدام شد و در حالی آخرینبار که رفت، به امید برگشت و نامزد کردن، رفته بود، ولی رفت و اینبار پدر (مرحوم) برای برگداندنش، می رود و جنازه اش را به آغوش میکشد و اینگونه رسالت امیر در این دنیا، خیلی زودتر از معمول در سن 19 سالگی به پایان میرسد!

  • سامان تقوی سوق

ده اردیبهشت (شهادت امیر)

سامان تقوی سوق | سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۹:۴۹ ب.ظ
با ‍‍‍‍‍‍‍عرض پوزش بخاطر دیرکرد برای بروز رسانی شب نویس، خدمت دوستان عزیز عرض کنم که به مناسبت ده اردیبهشت ما (سالگرد شهادت برادرم امیر) در حال نگاریدن مطلبی هستم که اولین فرصت که به پایان برسد بر روی وبلاگ گذاشته میشود.
  • سامان تقوی سوق

سخنی با خواهران عزیزم (برادران هم بخوانند)

سامان تقوی سوق | جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۴۶ ق.ظ

برای نشریه دانشجویی آسمان دانشگاه یاسوج

سن نزدیکم با شما، حرف زدن را سخت و سختر میکند و بعد از چند سالی که جسارت دست به قلم شدن را به خودم دادم، بزرگترین جسارتیست که میکنم و البته با استفاده از این قرابت سنی و البته با وجود غیرهمجنس بودنم فکر میکنم بهتر بتوانم قلمی بزنم که شاید جایی مفید و فایده باشد.

چیزی که بنده را به این وا داشت که بخواهم با بانوان محترم چندکلامی را عرض کنم،  مسائل پیش روی بسیاری از قشر هم سن و سالان ما (از هر دو جنس) می باشد، سنی که ما در آن هستیم، ابتدای سن مسئولیت و همچنین اوج سن نیازها و تمایلات طبیعی ما هست. سنی که می توان سن مهاجرت از دوره ی بی مسئولیتی، یعنی دوره قبل از سال اخر دبیرستان، که وظیفه ی اغلب ما این بود که نهایتا در  1 سال تحصیلی تجدید نشویم یا اینکه اگر خیلی درس خوان بودیم، حواسمان باشد معدل نمراتمان کمتر از نوزده و نیم نشود. این دوره با تمام خوشی هایش و مشکلات کوچکش مثل نداشتن یک دوچرخه که برایمان کوه مشکل بود، تمام شد و ما که اغلب برای ورود به دوره مسئولیت پذیری و یا هر سختی دیگری آموزش ندیدیم، حال وارد برهه ای از زندگی شده ایم که حتی برای شخصی ترین مسائلمان گاه باید به غریبه ترین و بی ربط ترین افراد پاسخگو باشیم! نامزد نکردی؟ چند واحد پاس کردی؟ خجالت نمیکشی مرد شدی هنوز این وضع پوشش ات هست؟ شغلی چیزی، پیدا نکردی؟ و... .

فردی که متاسفانه مطابق با نظام آموزش و پروش ما عملا برای این دوره تربیت ویژه ای (و شاید بهتر باشد بگویم مفید) ندیده است، حال به یکبار مثل کسی که هیچ آشنایی با فنون شنا ندارد و بدون هرگونه امکاناتی، در آب عمیق و تند و تیز رودخانه ای انداخته می شود، وارد چنین دوره ای می کنیم، و همه نگاه ها را متمرکز بر روی خود دارد که با این مشکلات چه می کند.

تا اینجای بحث را اینگونه جمعبندی می کنم: همه ی ما هم اکنون در دوره ای از زندگی مان هستیم که با وجود بسیاری از تمایلات و خواست های طبیعی مان، که داریم، و در کنار این موضوع توجه بقیه ی افراد اطرفمان (تقریبا می شود گفت فارغ از غریبه و آشنا)، را بر روی خود داریم. اینها همه شرایطی هست که مشکلات بسیاری برایمان پدیدار میگردد.

حال در این میان معمولا دختران به هر دلیلی، از جمله ترس، این مشکلات برایشان دو چندان و شاید هم چندین برابر میشود، از همین رو ترجیح دادم این نگار را با این نام ارائه دهم.

  • سامان تقوی سوق

مزیت های زن بودن!

سامان تقوی سوق | دوشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۲، ۰۵:۰۴ ب.ظ

لحظه ای که با این مسئله مواجه شدم با خود گفتم سوال سختی هست، گرچه میدانستم که این پرسش میتواند پاسخی ریشه ای داشته باشد ولیک وقتی یاد کل کل های عامیانه ی رایج افتادم که وقتی خودم با دختری سر شوخی را باز میکردم میگفتم شما زن ها مزیت فوق العاده ای دارید که تازه اسپانیا و فرانسه به فکر افتادن مردها را از این مزیت نیز محروم نگذارند و آن هم اینکه شما مجبور نیستید با یک زن ازدواج کنید و یا بهتر بگویم شما میتوانید با یک مرد ازدواج کنید!


  • سامان تقوی سوق

این موجود عجیب یک عیب بزرگ دارد!!!

سامان تقوی سوق | جمعه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۰، ۱۲:۱۶ ب.ظ
14.00

منبع نامشخص می باشد.

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟

او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی

باشند.باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده

کار کند.باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش

جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا

قلب شکسته، درمان کند.

و شش جفت دست داشته باشد.

فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.

گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.

به این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.

یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید،

از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.

یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!

و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطا کارش نگاه کند،

بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .

خداوند فرمود : نمی شود !!

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک

قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .

بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم

نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟

 

خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی

زیادی مواد مصرف کرده اید.

خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.

فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟

خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه،

درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.فرشته متاثر شد.

شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید،

 چون زن ها واقعا"حیرت انگیزند.

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

بار زندگی را به دوش می کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

وقتی خوشحالند گریه می کنند.

و وقتی عصبانی اند می خندند.

برای آنچه باور دارند می جنگند.

در مقابل بی عدالتی می ایستند.

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.

بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.

بدون قید و شرط دوست می دارند.

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند

و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.

در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،

با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه

قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و

بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امیدبه ارمغان می آورند.

آنها شفقت و فکر نو می بخشند

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد

فرشته پرسید : چه عیبی ؟

خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند

 

  • سامان تقوی سوق